و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم
به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم
تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم
زنده یاد نجمه زارع
سایر اشعار : نجمه زارع
آن جا که عشق
غزل نیست
که حماسه یی ست ،
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
زندان
باغ ِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحت ِ آدمی
که معیار ِ ارزش های اوست .
کشتار
تقدس و زهد است و
مرگ
زنده گی ست .
و آن که چوبه ی دار را بیالاید
با مرگی شایسته ی پاکان
به جاودانگان
پیوسته است .
آن جا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورت ِ حال
باژگونه خواهد بود :
رسوایی
شهامت است و
سکوت و تحمل
ناتوانی .
از شهری سخن می گویم که در آن ، شهرخدایید !
دیری با من سخن به درشتی گفتید ،
خود آیا به دو حرف تاب ِ تان هست ؟
تاب ِ تان هست ؟
احمد شاملو
می خوابم
و شبم را
به تو می سپارم
رویایم را
به بیداریت
به رویایت
تا
هر چه می خواهی
با آن بکنی
تا صبح
جهان من
از آن توست
افشین یداللهی
سایر اشعار : افشین یداللهی
جرمی ندارم بیش از این ، کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی ، هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون ، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون ، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی ، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی ، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر ، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور ، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن ، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن ، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری ، روزی وفادارم ترا
انوری
** اوحدالدین محمد ابن محمد ( یا ابن اسحاق) شاعر و دانشمند ایرانی قرن ششم هجری است. وی از بسیاری از معلومات متداول زمان خود از قبیل منطق ، موسیقی، ریاضی و نجوم بهره داشت. ابتدا مداح سلطان سنجر بود و پس از مرگ او و استیلای ترکان غز بر خراسان به ستایش امرا و سفرای بلاد مختلف مشغول شد، ولی در اواخر عمر زهد پیشه کرد و از ملازمت سلاطین کناره گرفت. در تاریخ وفات او بین مورخان اختلاف است ولی به احتمال قوی حدود سال ۵۸۳ هجری قمری در گذشته است.
من از دوردست ها آمده ام
از مزارع گندم
از کرت های جالیز
و از سرزمینی
که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی می پوشد
و شب ها پیراهنی بلند
که تاب می خورد
در رقص هزار و یک ستاره روشن
من از دوردست ها آمده ام
از کوچه های کودکی
از شهر رنگین قصه های پدر
در شب های کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را
در نگاهش به من می بخشید
محمدرضا عبدالملکیان
از کتاب گزینه اشعار
تنها شبیه خودش بود
و آسمان از سر بیکاری
داشت صورتش را باد میزد
دوستت نمیداشتم، چه میکردم؟
دنیا
برای ادامۀ زندگی
توجیه شاعرانهای میخواست.
لیلاکردبچه
از کتاب یکشب پرنده ای
بر چهره یِ خود حالِ تو را می گیرد
تاثیری از احوالِ تو را می گیرد .
کولی شده، هر گوشه کناری این دل
با نیت خود فال تو را می گیرد
بر چهره یِ خود حالِ تو را می گیرد
تاثیری از احوالِ تو را می گیرد .
کولی شده، هر گوشه کناری این دل
با نیت خود فال تو را می گیرد
دوستت داشتم
گویی هنوز هم دوستت میدارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشقم
بیش از این تو را نیازارد
آرزویم این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوستت داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را ، اگرچه بیهوده
در جستجوی عشقی لطیفتر و حقیقیتر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را
الکساندر پوشکین