اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت


شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت


آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت


از پیش و پس قافله ی عمر میندیش

گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت


ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت


رفتی و فراموش شدی از دل دریا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت


رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

بیداد گری آمد و فریاد رسی رفت


این عمر سبکسایه ی ما بسته به آهی است

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت


هوشنگ ابتهاج


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

 چراغ خلوت این عاشق کهن باشی


بسان سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم

 نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی


تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات

 که بر مراد دلِ بی قرارِ من باشی


تو را به آینه داران چه التفات بود

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی


 دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

 وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی


وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

 تو را نصیب همین بس که کوه کن باشی


ز چاه غصه رهایی نباشدت هرچند

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی


خموش سایه که فریاد بلبل از خامیست

 چو شمعِ سوخته آن به که بی سخن باشی


 هوشنگ ابتهاج


با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقشِ به خون شسته ، نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان


هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت

به سرِ زلف بتان سلسله دارا تو بمان


شهریارا تو بمان بر سر این خیلِ یتیم

پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان


سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سرِ سبزِ تو خوش باد ، کنارا تو بمان


هوشنگ ابتهاج


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت


درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت


خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 


رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 


بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند 
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 


سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


  هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا

کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا 

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا


ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد 

کجا به در برمت ای دل شکسته کجا


فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت 

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا


چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد

به منزلی رسد این کاروان خسته کجا


دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس

به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا


خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا


چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی

نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا


بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد 

که می روند ازین باغ دسته دسته کجا


هوشنگ ابتهاج


خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو


تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو


به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند

تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو


مرید پیر دل خویش باش ای درویش

وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو


مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو


چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق

به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو


هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس

به دست بوسی این بندگان جاه مرو


گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست

به خون گوشه نشینان بی گناه مرو


چراغ روشن شب های روزگار تویی

مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو


هوشنگ ابتهاج


گفتم که مژده بخش دل خرم است این

گفتم که مژده بخش دل خرم است این

مست از درم درآمد و دیدم غم است این


گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید

ای گل ز بی ستارگی شبنم است این


پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت

پایان شام پیله ی ابریشم است این


باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت

تنها نه من ، گرفتگی عالم است این


ای دست برده در دل و دینم چه می کنی

جانم بسوختی و هنوزت کم است این


آه از غمت که زخمه ی بیراه می زنی

ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این


یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی

چندین هزار امید بنی آدم است این


گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت

آری سیاه جامه ی صد ماتم است این


هوشنگ ابتهاج


رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم

آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم


اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد

که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم


شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه

آتش آه به دل هست نگویی که فسردم


تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان

من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم


می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا

حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم


تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم

غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم


خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد

سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم


هوشنگ ابتهاج


یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس


تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس


خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس


صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

ای آیت امید به فریاد من برس


از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

می خواره را دریغ بود خدمت عسس


جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس


ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس


هوشنگ ابتهاج


حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ منش درمان نیست


این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست


آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست


به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست


این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست


رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست


صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست


تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این طوفان نیست


سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست


هوشنگ ابتهاج