موج دریای جنون واقف آرامش نیست
آن حبابم که نفس تازه کند می میرد
قلب ما هنگام وصل از التهاب افتاده است
رود چون دریا شود از پیچ و تاب افتاده است
در پی حل معمای نگاهت نیستم
قفل این میخانه در جام شراب افتاده است
احسان افشاری
ولی تو خوب شدی بال و پر در آوردی
شنیدم از شب گلخانه سردرآوردی
قرار بود که از باغ نامه بنویسی
چه کرد با من و تو دوک های نخ ریسی؟
آنقدر برای عشق دل دل کردی
تا آنکه شبی دست مرا ول کردی
با پای برهنه راه رفتی در من
با پای برهنه آب را گل کردی
احسان افشاری
سایر اشعار : احسان افشاری
مزرعه دار
کنار گاری خرمن
دراز به دراز افتاده
تو گویی هزار سال مرده است
کلاغی برای پراندن نیست
مترسکی برای ترساندن نیست
با خود فکر میکنم
آیا همچنان
به مزرعه ای که چیزی تهدیدش نمی کند
و چیزی مراقبش نیست
می توان مزرعه گفت؟
احسان افشاری
سایر اشعار : احسان افشاری
از خشکی لحظه ها جدایم کردی
با لهجه ی ابرها صدایم کردی
بالی به منِ شکسته پر بخشیدی
آنگاه در آسمان رهایم کردی
گفتم : پُرم از دلهره ی گمراهی!
خندیدی و زیر لب دعایم کردی
من از تو به ساحلی قناعت کردم
دریا شدی و پر اشتهایم کردی
دریای نگاه تو مرا با خود برد
بر عرشه ی شعر , ناخدایم کردی
یک لحظه به خود آمدم و فهمیدم
با معنی عشق آشنایم کردی
احسان افشاری
منتشر شده در: اشعار احسان افشاری
بیراهه ی دور می زند بی تو دلم
لبخند به زور می زند بی تو دلم
هر وقت که دیر می کنی مثل سه تار
در مایه ی شور می زند بی تو دلم
"احسان افشاری"
آن آینه زنگ می خورد، می دانم
این رابطه رنگ می خورد، می دانم
مژگان تو تیر است و دل من هم سنگ
تیر تو به سنگ می خورد، می دانم
"احسان افشارى"