اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

آمد به خیالم ، به کنارم که نیامد!

آمد به خیالم ، به کنارم که نیامد!
دیوانه سر قول و قرارم که نیاﻣﺪ

بیرون زدم از خانه به آوارگی شهر
خود را به نسیمی بسپارم که نیامد

شهری پُر صورت ولی از عاطفه خالی
این چهره و آن چهره،به کارم که نیامد

جز سقف چه آوار بریزم به سری که
بر خاک نیفتاد و به دارم که نیامد

تا صبح من و کوچه و دلشوره ی باران
می گفت، ببارم که ببارم که نیامد

عبدالجبار کاکایی

برخاستم، بعد از شکستن های تکراری

برخاستم، بعد از شکستن های تکراری

ای زندگی! دست از سر من کاش برداری


یک عمر شد در خانه ی مهمان فریب تو

بر در نشستم ،غافل از اینکه دو در داری


آوار پرسش های ویران در خودم، ای وای...

از تار و پودم زنده یا مرده خبر داری


حال من ِدر آب و آتش پا به پایت را

گاهی بپرس از سایه ای که پشت سر داری


ای عشق ! ای آرامش جاوید ، می ترسم

حس می کنم شاید تو هم تنهام بگذاری


"عبدالجبار کاکایی"


باغ بی برگ من از تاریکی

باغ بی برگ من از تاریکی

پا به دنیای پر از نور گذاشت 

رفت از ذهن زمین سالی که

رنگ دلمرده ی تنهایی داشت


شاخه ها غرق فراوانی گل

ریشه ها دست در آغوش زمین

رودها تا دل دریا روشن...

آبها تا سر چشمه، شیرین


ابر می بارد و باد از غوغا

سر بی تابی باران دارد

باغ من خستگی طولانی

از تماشای زمستان دارد


نذر آبی که درین آبادی ست

بذر امید در این خاک بپاش

غرق بی تابی گندمها شو

فکر دلتنگی این مزرعه باش


زیر آرامش چتر خورشید

رقص بی تابی نور و سایه ست

سهم آبادی این تابستان

رونق باغچه ی همسایه ست


"عبدالجبارکاکائى"


ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!

 

 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند  "فاصله" را

 

دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را

 

عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را

 

و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!

 

عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را


"عبدالجبارکاکایی"


در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

 

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان  نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

  

"عبدالجبار کاکایی"


دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست


دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام، یک عمر کتمان می کنم


"عبدالجبار کاکایی"