چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
.
"حمید مصدق"
آمدی تا دقیقه هایت را، ساده امّا دقیق بفروشی
دستهای نمک ندارت را پای طیّ طریق بفروشی!
هرکجا را قدم زدی دیــدی،رگِ مردُم پُر از غم و درد است
با خودت فکر کردی و گفتی:میتوانی که تیغ بفروشی!
با خودت فکر کردی و گفتی:بهترین کار «دو به هم زدن» است
کوچه ها را پُر از نفاق کنی،دو سه تا منجنیق بفروشی
میتوانی دروغ پشتِ دروغ،قصّه و شایعه درست کنی
شعله بر جان مردم اندازی «رخت ضدّ حریق» بفروشی!
گرچه انگشتر طلا مُد نیست، روزگار طلای بعضیهاستــ
میتوانی که حلقهی نُقره با نگینِ عقیق بفــروشی!
کـاش این سفرههای نان بیات،به تریج قَبا ت بر بخورد!
جای این بشکههای نفت سیاه، چند چاه ِ عمیق بفروشی!
با خودت فکر کن؛ اگر این شعر باب میل جـنابعالی نیست
دستمال کتان گران نشده! میتوانی رفیق بفروشی!
"امید صباغ نو"
از مجموعه شعر مهرابان
زندگی دو لحظهست؛
لحظهایکه میخندی و ابرها
شبیه پیرمردهای چاق بستنیفروش میشوند
و لحظهایکه میرقصی و بادها
در تمام نیلبکها میوزند
و نخ بادبادکهای بُرده را
دوباره به انگشت کودکان گره میزنند
میان این دو لحظه گاهی
دنیا بهطرز عجیبی بزرگ میشود
و گاهی آنقدر کوچک که باور نمیکنی
وقتی میدوی و صدای همسایهها را درمیآوری
دنیا را روی سرت گذاشتهباشی
سپیدبرفی سبزۀ من!
دنیا جای خوبی برای رؤیاهای صورتی تو نیست
و حلقۀ پلاستیکی کوچکت را
حتی فنجانهای اسباببازیات به فال نیک نمیگیرند
بخند!
بالابلندبانوی فردای ناگزیر!
پیش از آنکه نسل کوتولههای وفادار قصهها منقرض شوند
و آنکه عاشقانه تو را میبوسد
تکههای لبخندت را میان دندانهایش له کند
برقص!
پیش از آنکه پروانهها
خاطرۀ گلهای پیراهنت را
برای شکوفههای پلاسیده تعریف کنند
و حریر نازک دامنت را
دستهای زِبر زندگی نخکش کند
بخواب!
پیش از آنکه چوپانهای قصۀ من راست یا دروغ
گرگهای گرسنه را به خوابت بیاورند
و آرامشت را
حتی در قصههای خوب برای بچههای خوب پیدا نکنی.
"لیلا کردبچه"
یکشب پرندهای..
نشر نیماژ
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم
روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم
در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان
یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم
یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم
یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم
دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست
یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم
از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو
انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم
یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
"عبدالجبار کاکایی"
شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار
من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار
می توانستم فراموشت کنم اما نشد!
زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار
مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد
بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار
خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم
لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار
من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو
جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن
کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار
جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند
جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار
"پوریا شیرانی"
مرد چشم و گوش بسته، مشکلاتش کمتر است
شاه بزدل، احتمال کیش و ماتش کمتر است!
خوش به حالش! وصف گیسوی تو را نشنیده است
هرکه با دیوان حافظ، ارتباطش کمتر است!
لرزه بر پایش نمی افتد به هنگام وداع
مطمئنا، مصرف چایی نباتش کمتر است!
با زبان شاعران شهر خود بیگانه است
آب با بنزین که باشد، اختلاطش کمتر است!
جایگاه ویژه در دوزخ ندارد مثل ما
احتمال گیر کردن در صراطش کمتر است!
یار ما زیباتر از امثال حورالعین اوست
گرچه از فهمیدن حرفم سواتَ!ش کمتر است !
" سید ایمان زعفرانچی "
آغوش تو چقدر می آید به قامتم
در آن به قدر پیرهن خویش راحتم
می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم
خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم !
با خود تو را به اوج، به معراج می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم !
بازار شام کن شب مان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم !
بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم …
من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!
جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم
با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم …
"علیرضا بدیع"
این خاصیت عشق است، باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
"علیرضا آذر"
بهار بود و دلم فصل بی ترانگی اش
و درد در تن من گرم موریانگی اش
کسی نبود، کسی لایق غم دل من
کسی که دل بسپارم به بی کرانگی اش
به انتظار قدومش، انار دیده ی من
رسیده است به جشن هزاردانگی اش
مرا به خلوت صندوقخانه اش ببرید
رسیده است گمانم شراب خانگی اش
شبیه ردّ قدم های موج بر ساحل
به جای مانده بر این شانه ها، زنانگی اش
نه من، نه او، نه شما، شاعر این زمانه کسی است
که تکه پاره شود بغض های خانگی اش...
"سعید بیابانکی"
از کتاب نامه های کوفی
سوره مهر