باید شبی به قبله ی حاجات رو کنم
تا از خدای خویش تو را آرزو کنم
کارم رسیده است به جایی که روز و شب
در عالم مجاز تو را جستجو کنم
کندوی تازه ی منی و تا بنوشمت
باید به نیش اینهمه زنبور خو کنم
آنان که پیش ازین به مصاف تو رفته اند
گفتند در طواف تو با خون وضو کنم
چون کوزه گر سبو کند از کاسه ی سرم
بگذار پیش از آن سر خود در سبو کنم
چندان عجیب نیست که از رشک بشکند
آن دم که با تو آینه را روبرو کنم
دنیا به دل شکستگی ام حکم داده است
باید برای او ورقی تازه رو کنم
تو رسم دلبری با من به جا آوردی و من هم
ازین پس با تو خواهم گفت رسم دوستداری را
به هر کس جز تو خواهم گفت: نه! باشد که بعد از این
بگیرم از لبت پروانهی کمیاب آری را ...
تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسهی چینی
لبخند تو با اخم تو زیباست، که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی
جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من ...
علیرضا بدیع
همراه مجانین و همآواز لیالی
دیروز از آن کوچه گذشتم به چه حالی
آهوبره و هوبره سرمشق گرفتند
در شکل خرامیدن از آن چشم مثالی
از رنگ و لعاب تن تو، بیدگلی ها
این نقش نگارند به اسلیمی قالی
هر سال مرا با تو به یک لحظه گذشته ست
هر لحظه گذشته ست مرا بی تو به سالی
کاشا دلم اندازه ی دریای تو جا داشت
جا دارد اگر بشکند این ظرف سفالی
بر مشعل بی روغن ما چشم تو روشن
در محفل بی رونق ما جای تو خالی
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم
پر رنگ کن بخاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را …
علیرضا بدیع
از شبیخون تو دارم یادگاری بعد تو
در دل من دانه شد باغ اناری بعد تو
هیچکس فنجان اوقات مرا شیرین نکرد
چای خوردم با زنان بی شماری بعد تو
رفتی و مثل پلی متروکه در خود ریختم
رد شده از استخوان هایم قطاری بعد تو
ای که روزی سر به روی شانه هایم داشتی
می برم بر شانه ام سنگ مزاری بعد تو
درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت میپری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بگذاری و بگذری از من
علیرضا بدیع
سایر اشعار : علیرضا بدیع
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را،
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
علیرضا بدیع
منتشر شده در : اشعار علیرضا بدیع
جدا کردند آدمها، مرا از تو، تو را از من
تو دریایی و من ساحل، نخواهی شد جدا از من
.
.
"علیرضا بدیع"