اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشکی که روی گونه ی ما خط کشیده است

اشکی که روی گونه ی ما خط کشیده  است

خون مقطری ست که رنگش پریده است 


هر اشک ما چکیده ی صدها شکایت است

امشب ببین چقدر شکایت چکیده است 


قلب من و تو گنبد سرخی است که در آن

روح رحیم حضرت عشق آرمیده است 


مقرون به صرفه نیست که عاشق شویم چون

دوران اوج عشق به پایان رسیده است


اینجا مشخص است که گنجشک چند بار

از لانه اش بدون مجوز پریده است


حتی مشخص است کجا و چگونه شمع

پروانه را شبانه به آتش کشیده است


در شهر ما بهارِ پر از گل رباعی است

پاییز مثنوی ست ، زمستان قصیده است


من شاعر قصیده ام اما دو خط کج

با پنبه ای سر سخنم را بریده است


طبق مقررات غزل گفته ام ولی

حرفی غریبه بین حروفم خزیده است 


شاعر پس از تحمل تبعید در وطن

بنیانگذار دولتِ قدرت ندیده است 


غلامرضا طریقی

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی

بخوان برای من امشب ترانه ای چیزی


تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی

که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی...


امید صباغ نو


گلدان کنار پنجره

حالا که رفته ای 

گلدان کنار پنجره خالیست

برمی گردم، از پیرهنت گلی می چینم

این گونه بهتر است

خاطره ها پیر نمی شوند


محمدرضا عبدالملکیان 


تنهایی

من از تنهایی لذت می برم، درسته که همیشه آدم ها دنبال یه داستان می گردن تا باهاش کلنجار برن و اینم می دونم که خیلی بلند پروازیه که بخوای تنهایی خوشبخت باشی، اما خب تنهایی خوبیش اینه که نمیذاره کسی اصول زندگیت رو خراب کنه، من به اصول زندگیم و تنهاییم پایبندم.

واسه نگه داشتن تنهایی هم اولین قدم اینه که از کسی خوشت نیاد و نذاری کسی بهت نزدیک شه!


روزبه معین 

 قهوه سرد آقای نویسنده


داده ام دل به تماشایِ نگاهِ تو عجیب

داده ام دل به تماشایِ نگاهِ تو عجیب

می دهد چشمِ تو هر بار مرا سخت فریب


به تو بخشیده خداوند در آن صورتِ ماه

منبعِ جاذبه در مرکزِ آن چشم نجیب


کسری از ثانیه لبخندِ تو پیچید به شهر

شده سیمایِ تو بر چهره یِ مهتاب رقیب


مثلِ آدم شده ام بنده یِ حوّاییِ تو 

من و زیبایی و بیتابیِ از چیدنِ سیب


شیوه ی خنده ات آرامشِ احوالِ مرا

زیر و رو کرده به یک حالت بسیار مهیب


نا امیدی و غمِ دوری و دلتنگی و عشق

شده در دست من از مهرِ تو اینگونه نصیب


می دهی جان به من دلشده، یا می کُشی ام؟

که تو هم دردی و بیماری و هم شخص طبیب


جواد مزنگی


نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

شعری از شهریار که در وصف نیما سروده شده :


نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم


من از دل این غار و تو از قله آن قاف

از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم


دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن

چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم


آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان

شمعیم که در گوشه کاشانه بگرییم


من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم

بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم


از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست

با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم


با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی

در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم


با چشم صدف خیز که بر گردن ایام

خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم


بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار

جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم


پروانه نبودیم در این مشعله باری

شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم


بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما

با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم


بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم

ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم


شهریار


با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقشِ به خون شسته ، نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان


هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت

به سرِ زلف بتان سلسله دارا تو بمان


شهریارا تو بمان بر سر این خیلِ یتیم

پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان


سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

که سرِ سبزِ تو خوش باد ، کنارا تو بمان


هوشنگ ابتهاج


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت


کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت


درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد 
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت


خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد 
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت 


رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد 
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت 


بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند 
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت 


سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش 
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


  هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا

کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا 

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا


ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد 

کجا به در برمت ای دل شکسته کجا


فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت 

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا


چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد

به منزلی رسد این کاروان خسته کجا


دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس

به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا


خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا


چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی

نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا


بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد 

که می روند ازین باغ دسته دسته کجا


هوشنگ ابتهاج


خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو


تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو


به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند

تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو


مرید پیر دل خویش باش ای درویش

وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو


مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو


چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق

به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو


هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس

به دست بوسی این بندگان جاه مرو


گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست

به خون گوشه نشینان بی گناه مرو


چراغ روشن شب های روزگار تویی

مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو


هوشنگ ابتهاج