رگ بارهای اشک ، شوره زار ِ ابدی را باور نمی کند.
رگبار ِ اشک ، شوره زار ِ ابدی را بارور نمی کند .
رگبار های اشک ، بی حاصل است
و کاج ِ سرافراز ِ صلیب چنان پربار است
که مریم ِ سوگوار
عیسای مصلوب اش را باز نمی شناسد .
در انتهای آسمان ِ خالی ، دیواری عظیم فرو ریخته است
و فریاد ِ سرگردان ِ تو
دیگر به سوی تو باز نخواهد گشت ….
احمد شاملو
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دریا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیداد گری آمد و فریاد رسی رفت
این عمر سبکسایه ی ما بسته به آهی است
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
هوشنگ ابتهاج
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام ِ خود را
با تو می گویم
کلید ِ خانه ام را
در دست ات می گذارم
نان ِ شادی های ام را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم ؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار ِ رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم ؟
احمد شاملو
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه… افتادن
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
حامد عسکری
چشمی اگر به سیب و به حوا نداشتم
آدم نبودم و غم دنیا نداشتم
حالا تو را ندارم و امید مانده است
ای کاش امید داشتنت را نداشتم
با بی کسی گرفته ام انس و کسی دگر
یادم نمانده داشته ام یا نداشتم
ای سرزمین سوخته مانند مهر تو
در آسمان هیچ دلی جا نداشتم
دنیا، بهشت یا چه بگویم چه بوده است
چیزی که هیچ وقت من آن را نداشتم
نوید آمال
آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشمهایم را می بندم و
انگشتان پایم به منقلِ زیر کرسی مادربزرگ میچسبد
وقتی از رادیو، هر قصهای میشنوم، ظهر جمعه میشود
و چای، از مزارع سیلان تا قهوهخانههای لاهیجان
تنها در استکانهای کمر باریک، طعم چای میدهد
چشمهایم را میبندم و صدبار جریمه میشوم
خط میخورم
و درخت انارِ خانه دلش خون میشود
همینکه میفهمد مدیر مدرسه از شاخههایش چوب فلک ساخته است
چشمهایم را میبندم و...
چقــــــــدر خاطره دارم
شنیدهام آدمها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطرههاشان را دوره میکنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود.
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی
بسان سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
که بر مراد دلِ بی قرارِ من باشی
تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوه کن باشی
ز چاه غصه رهایی نباشدت هرچند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی
خموش سایه که فریاد بلبل از خامیست
چو شمعِ سوخته آن به که بی سخن باشی
هوشنگ ابتهاج
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندانهایم از ترس
واژههایم را تکهتکه میکنند
و ناچارم
بریدهبریده
د و س ت ت د ا ش ت ه ب ا ش م
لیلا کردبچه
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد ؟
گُمان می کنم نه
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تورا نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
سیدمحمد مرکبیان