اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن 

با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن 


چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر 

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن 


با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان 

با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن 


اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس 

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن 


حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی

تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن 


با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من 

هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن 


چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد 

بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن 


زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را 

شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن


"حسین منزوی"


گزیدم از میان مرگ ها ، این گونه مردن را

گزیدم از میان مرگ ها ، این گونه مردن را

تو را چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را

 

خوشا از عشق مردن در کنارت ، ای که طعم تو

حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ ِ مردن را

 

چه جای شِکوه زاندوه تو ؟ وقتی دوست تر دارم

من از هر شادی دیگر ، غم عشق تو خوردن را

 

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی

نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

 

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور

که اوج این است این ! در عشقبازی پا فشردن را

 

"سیزیف" آموخت از من در طریق امتحان آری !

به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را

 

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را


کجایی ای نسیم نابهنگام ! ای جوانمرگی !

که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را !

 

"حسین منزوی"


گوشه تنهایی

شب اگر باشد و

مـِی باشد و

مـن باشم و تـو

 

به دو عـالـم ندهم

گوشـه‌ی تنـــهایی را ...

 

"حسین منزوی"


ریشه در خون ِ دلم برده ، درختی که من است

ریشه در خون ِ دلم برده ، درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرها ، به تن است

ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن ، در وطن است ؟

چاه دیگر ، نه همان محرم اسرار علی است
چاه ، مرگی است که پنهان به ره تهمتن است

این نه آب است روان پای درختان ، دیگر
جو به جو ، خون شهیدان عزیز چمن است

وان چه در جنگل از اَتلال و دَمَن می بینی
مدفن آن همه جان بر کف خونین کفن است

بی نیازند ز غسل و کفن ، اینان را غسل
همه از خون و کفن ها ، همه از پیرهن است

"حسین منزوی"

تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود

تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود

پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود


تو خواهی آمد و چونان که پیش از این بوده است

کلید قفل ِ فَلق ، باز با تو خواهد بود


تو ساقیا نه ، اگر لب به بوسه باز کنی

شراب خُلّر شیراز ، با تو خواهد بود


خلاصه کرده به هر غمزه ای ، هزار غزل

هنر به شیوه ی ایجاز ، با تو خواهد بود


طلوع کن چنان که آفتابگردان ها

مرا دو چشم نظرباز ، با تو خواهد بود


"میان عاشق و معشوق فرق بسیار است"

نیاز با من اگر ، ناز ، با تو خواهد بود


چه جای من ؟ که برای فریب یوسف نیز

نگاه وسوسه پرداز ، با تو خواهد بود


در آرزوست دلم راز اسم اعظم را

تو خواهی آمد و آن راز ، با تو خواهد بود


برای دادن عمر دوباره ای به دلم

تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود


"حسین منزوی"


باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است

باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد ، مگر کابوس توفان دیده است

ماه می لرزد به خویش از بیم ، پنداری که باز
بر جبین شب ، علامت های طغیان دیده است

جوی کوچک را به رگ ، یخ بسته خون در جا ، مگر
در کف ِ کولاک ، شلاق زمستان دیده است

لیکن آرام است تاریخ ، آن که چشم خُبره اش
زین پَلَشتی ها و زشتی ها ، فراوان دیده است

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد
آری این گرگ کهن ، بسیار باران دیده است

هر چه در آیینه می بیند ، جوان ماه و سال
پیر ایّام کهن در خشت خام ، آن دیده است

نا امید از انفجار فجر بی تردید نیست
آن که بس خورشیدها ، در ذره پنهان دیده است

گر چه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان ،
شب ، که خورشید درخشان را به زندان دیده است

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است

باز می گردد سحر ، هر چند هر بار آمده
دست شب ، آغشته با خون خروسان دیده است

"حسین منزوی"

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان


در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است

ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان


بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم

ای حریف صحبت شبانه های من ! بمان


بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست

ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان


زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم

ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان


می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،

دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان


تا دوباره بشنوی صدای آشنای من

با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان


"حسین منزوی"


امشب به ساز خاطره مضراب می زنم

امشب به ساز خاطره مضراب می زنم

 مضراب را به یاد تو بی تاب می زنم


 آری‚ کویر عاطفه‌ام‚ تشنه توام

 دل را به یاد توست که بر آب می زنم


 فانوس آسمانی و من هم ستاره وار

 چشمک به سوی زورق مهتاب می زنم


 رفت آن شبی که اشک مرا خواب می ربود

 ‍«امشب به سیل اشک ره خواب می زنم»


 بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ

 تنها نگاه توست که در قاب می زنم


"حسین منزوی"


باد از مزار ِ پاک شهیدان رسیده است

باد از مزار ِ پاک شهیدان رسیده است

این سان که لاله ریز و گل افشان رسیده است


در چارفصل مرثیه ، آفاق چشم مان

ابری شده است و نوبت باران رسیده است


ره توشه را زِ خون عزیزان گرفته است

تا کاروان به منزل جانان رسیده است


یاران ِ رفته با خط ِ خونین نوشته اند :

اوج ستم همیشه به طغیان رسیده است


پاکیزه دامنا ! وطنا ! در هوای توست

این چاک سینه ای که به دامان رسیده است


کی سر تهی شده است ز شور و ز شوق تو ؟

کی داستان عشق به پایان رسیده است ؟


"حسین منزوی"


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست

در من طلول آبیِ آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، امّا
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
***
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست

دور از نوازش های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دستِ عشق با ماست

"حسین منزوی"