اگر چه خالی از اندیشه ی بهار نبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش ،سوگوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره های غار نبودم
"حسین منزوی"
تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان
در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان
بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من ! بمان
بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان
زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان
می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،
دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان
تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان
"حسین منزوی"