اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

تو آنجا نشسته ، غصه می خوری !

تو آنجا نشسته ، غصه می خوری !

من اینجا زانو به بغل ، غمگینم !

تو آنجا تا نیمه شب گریه می کنی !

من اینجا پا به پایت ، اشک می ریزم !

تو آنجا …

من اینجا …

فاصله مان کیلومتر هاست اما

قلبهایمان را انگار در هم تنیده اند ….

 

م . محمدی مهر


نامه های احمد شاملو به آیدا - چهار

آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.

...

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.

...

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .

برکت عشق تو با من باد!

 

احمد تو

١٧ فروردین ماه ٤٣

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب مثل خون در رگ های من


سایر اشعار : احمد شاملو

شب گم شده در سیاهی چشمانت

شب گم شده در سیاهی چشمانت

شد رود ستاره راهی چشمانت


قربان نگاه تو که اقیانوسی

افتاده به تور ماهی چشمانت


جلیل صفربیگی

سایر اشعار : جلیل صفربیگی

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو


راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو


گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو


ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو


غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی 

ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟


بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟


من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو


مهرداد اوستا

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد

دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد


من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم

که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد


همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم

چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد


ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد


به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده

به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد


بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق

بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد


می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد


وحشی بافقی

سایر اشعار : وحشی بافقی

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است…

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است   

رویا باقری

دلی که می‌کشی از آن عذاب ، بی‌رحم است

دلی که می‌کشی از آن عذاب ، بی‌رحم است

قبول می‌کنم او بی‌حساب بی‌رحم است


خودت از آن دمِ اوّل سؤال کردی: هست

دلت چگونه؟ ـ و دادم جواب: بی‌رحم است


تو تشنه سمت دلم آمدی؟ نمی‌دانی

که شاهزاده‌ی زیبای آب بی‌رحم است؟


وَ گونه‌های تو سرخند و سوخته گفتی

که در ولایتتان آفتاب بی‌رحم است


تو کنجِ خانه نشستی که اعتراض کنی

به دختری که در این اعتصاب بی‌رحم است


من این خدای تو را دیده‌ام؛ دعایت را

از او نخواه کند مستجاب، بی‌رحم است


نجمه زارع

سایر اشعار : نجمه زارع

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

 

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

 

مزن تیر خطا ! آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

 

همیشه رود با خود میوه ی غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

 

به مرگی آسمانی فکر کن ! محکم قدم بردار

به حلق آویز ، داری را که از دست تو خواهد رفت

 

فاضل نظری


سایر اشعار : فاضل نظری

برای نفرت وقت نداشتم

برای نفرت وقت نداشتم

چرا که اجل مانعم می شد

و عمر چنان دراز نبود

که من بتوانم

کینه را به پایان برم

برای عشق نیز فرصت نبود

اما از آنجا که باید کاری کرد

پنداشتم

زحمت کوچک عشق

ما را بس


امیلی دیکنسون


حال آدم که دست خودش نیست

حال آدم که دست خودش نیست

عکسی می بیند

ترانه ای می شنود

خطی می خواند

اصلا هیچی هم نشده

یکهو دلش ریش می شود.


حالا بیا وُ درستش کن

آدمِ دلگیر

منطق سرش نمی شود

برای آن ها که رفته اند

آن ها که نیستند، می گرید

دلتنگ می شود

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.


دل که بلرزد

دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست

این وقت ها

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای

تا مجال عبور پیدا کنی

هم صبوری می خواهد هم آرامش

که هیچکدام نیست

آدم تصادف می کند،

با یک اتوبوس خاطره های مست...


شهریار بهروز