اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد


وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد


اینک زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد


با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد


میلی کمین گرفته پلنگان در دلم                 

تا آهوی تو کی به کمین گاه می رسد؟


هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد


شاعر، دلت به راه بیاویز و از غزل                 

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد


"حسین منزوی"


وقت دلتنگی دلم صحرای محشر می شود

وقت دلتنگی دلم صحرای محشر می شود
این ندیدنها برایم تلختر سر می شود

 
گفته بودی از نرفتنها ولی این بارهم
سینه ام از درد دوری بس مکدر می شود


سهم من از باتو بودن باز هم فرهاد من
اشک چشمی در وداعی تلخ و آخر می شود


باز می پیچد صدای گریه ام در کوی دل
از جداییها که هربارم مقدر می شود


من که دادم دین و دنیا را به چشمانت چرا
این دلم جرمی نکرده سخت کیفر می شود


آن نوازشهای شیرینت شبی با اشک و اه
در نهایت چون حکایت ثبت دفتر می شود

"آرامش ظهرابی"


به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"

تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش

 

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-

-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

 

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...

بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

 

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری

نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

 

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند

همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

 

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست

چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

 

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم

شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...

 

"حسین زحمتکش"


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران


رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران


دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران


گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران


سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران


شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران


"شهریار"

چرا با من، فقط با من

چرا با من، فقط با من
نمیشه چلچراغ چشم تو روشن
چرا با تو، فقط باتو
نگاه من، نمیشه لایق خواستن

 

نگاه کن من چه بی اندازه از عشقِ تو پر هستم
چگونه در سیاهی دو چشمای تو گم هستم
چگونه می رسم با تو به دنیای شکوفایی
چگونه می شکنم بی تو در اندوه شکیبایی
چگونه می کِشم با تو به دوشم بارِ تنهایی
چگونه می برم با تو امروز و به فردایی
نذار تا اینهمه خواستن
سبب سازِ جدایی شه
دلیلِ مرگ یک عشقه
هنوز با تو خدایی شه

 

چرا با من فقط با من
نمیشه چلچراغ چشم تو روشن
چرا با تو فقط با تو
نگاه من نمیشه لایق خواستن
نگاه من نمیشه لایق خواستن.

 

"همایون هشیارنژاد"


ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﻣﺮﮒ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ


عشق از آغاز ناتنی بوده است

عهد از اول شکستنی بوده است


مثلِ دانستن چرا مردن

مثلِ از روی عمد سُر خوردن


مثلِ یک کارِ بد که باید کرد

کوچه را یک قدم عقب برگرد...



"علیرضا آذر"  / الست

از مجموعه‌ی آتایا / نشر نیماژ


نگاه غم زده ام را شبی تو پرپر کن

نگاه غم زده ام را شبی تو پرپر کن

بیا و درد مرا بی ریـــا تو بـــــاور کن

 

گل همیشه بهارم تو خوب میفهمی

به عطر خاطره هایت مرا معطر کن

 

تمام روز نشستم میان قاب نگاهت

بیا ز آتش عشقت مـــــــرا منور کن

 

چه عاشقانه نگاه دلم تو میخوانـــی

تو ابر باش و ببار بر سرم چنان تر کن

 

شهید عشق تو ام نازنین من یکشب

در آرزوی وصالت مرا کبوتـــــــر کـــن

 

 پرنده ای که نشسته است بر لب بامت

نگاه غم زده اش را شبی تو پرپر کن

 

"آذر زمانی"


دردی غریب در دل من خانه کرده است

دردی غریب در دل من خانه کرده است

عشقی عجیب در دل من لانه کرده است


آنسوی رود غزل واره های سرخ

دسته به دسته زلف ترا شانه کرده است


دیریست که بی کس وتنها نشسته ای

 سر مستی ­ات روانه ی میخانه کرده است


آن قصه ها که از تو و عشقت شنیده ایم

افسونگر زمانه چو افسانه کرده است


این دل میان پنجره ها ساکت و صبور

از بی کسی تکیه به حنانه کرده است

 

"آذر زمانی"


نمی خواستم ناراحتت کنم،اما

نمی خواستم ناراحتت کنم،اما

انگار کردم!

با دوست داشتن ِ زیادم

با هِی ببینمت هایم

با همیشه ببخش‌ها و

همیشه، دلَم برایِ تو تنگ شُده‌ هایم

 

نمی خواستم ناراحتت کنم،اما

انگار کردم!

وقتی که با شانه‌هایِ بالا گرفته از تو می‌گفتم

وقتی که نامِ تو را بلند می‌خواندم

وقتی که در همیشه،

هر جا

تو را به نام ِ کوچَکَت صدا می‌کردم

 

نمی خواستم ناراحتت کنم

اما انگار کردم!

 

وقتی که آن همه تو را

خواب دیدَم...

نمی‌خواستم

اما...

 

"افشین صالحی"


روزی چند بار دوستت دارم

روزی چند بار دوستت دارم

یک‌بار وقتی که هوا بَرَم می‌دارد

قدم می‌زنیم

وقتی که خوابم می آید

تو می آیی

یک‌بار وقتی که باران ناز می‌کند

دلِ ناودان می‌شکند

می‌بارد

وقتی که شب شروع می‌شود

تمام می‌شود.

 

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقیِ روز را

هنوز را...

 

"افشین صالحی"