اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم    !

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

 

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم   !!

 

"غلامرضا طریقی"


در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

ترس از رقیب بود … که آخر زیاد شد

 

این قدرهام نصف جهان جمعیت نداشت

با کوچ او به شهر، مهاجر زیاد شد

 

یک لحظه باد روسری اش را کنار زد

از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

 

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت

هی کار شاعران معاصر زیاد شد …

 

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود

بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

 

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو

ساک سفر که بست، مسافر زیاد شد

 

"محمدحسین ملکیان"


تب کرده ام پیراهنم ویروس دارد

تب کرده ام پیراهنم ویروس دارد

گلبته هایش داغ نامحسوس دارد

 

من دیده ام در تب می افتد ماه در حوض

ساعت هم آنجا گردش معکوس دارد

 

باور کنید آقا اجازه! دست من نیست

این عشق تنها با جنون تکمیل می شد    

 

از برف شبهای زمستانی بپرسید

وقتی می آمد مدرسه تعطیل می شد

 

سر زد شبیه آفتاب از پشت دیوار

مهتاب را در آسمانت خط خطی کرد

 

تا من به چشمت ماه پیشانی بیایم

قلب تو را مانند بمب ساعتی کرد

 

از روستاهای خیالی می گذشتیم

آنجا زنی با خاطراتش شال می بافت

 

با بافه ای از جنس رویاهای رنگین

هر شب برای یک مسافر فال می بافت

 

تب کرده ام، هذیان برایت می نویسم

مغزم پر است از فکرهای اشتباهی!

 

بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است

عالیجناب شعرهایم! روبراهی؟

 

"مژگان عباسلو"


گوشه تنهایی

شب اگر باشد و

مـِی باشد و

مـن باشم و تـو

 

به دو عـالـم ندهم

گوشـه‌ی تنـــهایی را ...

 

"حسین منزوی"


این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند


پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه!

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

 

"احمد شاملو"

 

از مجموعه: آیدا، درخت خنجر و خاطره

در زمستانی که بی‌هنگام آمده بود


در زمستانی که بی‌هنگام آمده بود
و ابرهایی که ناغافل،
تو
بهار را به پنجره‌ام هدیه کردی
و ماه مهربان را
به دست‌هایم.حالا کجا مانده‌ای
دوباره بیایی کنار پنجره‌ام
بگویی: سلام،
بهار آورده‌ام، نمی‌خواهی؟!

 

رضا کاظمی "

رفتنت حفره‌ ای در من ایجاد خواهد کرد

رفتنت

حفره‌ ای در من ایجاد خواهد کرد

که تابستان و زمستان

از آن سوز می‌آید؛

با اینهمه آغوشت را بردار و برو

هرجای دنیا را که خواستی گرم کن!

پرندگانی هستند

که ترجیح می‌ دهند

پای عشقی که ریشه دارد

از سرما یخ بزنند.

 

"مژگان عباسلو"


در میان من و تو فاصله هاست

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

- که مرا

زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.

 

"حمید مصدق"


خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟


خدا دارد چه چیزی بر سرم می آورد ری را؟

هوای عید با خود بوی غم می آورد ری را

 

مرا بی شعر در ذهنت مجسم کن! نمی خندی؟

تو وقتی نیستی این مرد کم می آورد ری را

 

شب بی شعر، چای سرد، عید تلخ، راه دور

بد تقدیر دارد پشت هم می آورد ری را

 

به جان تو ملالی نیست غیر از «نیستی پیشم»

و اینکه غصّه فکر دم به دم می آورد ری را!!!

 

کجای زندگی لنگ است وقتی من نمیخوانم

جهان چیزی مگر بی شعر کم می آورد ری را؟

 

تورا مشغول بودم،قوری چینی خودش را کشت

دوباره زهر جای چای دم می آورد ری را

 

 

مهدی فرجی


هی! خدا جو! عشق می آید پری جویت کند


هی! خدا جو! عشق می آید پری جویت کند

عشق می باید که از این رو به آن رویت کند

 

ورد لبهایت اگر چون شیخ ذکر یا رب است

می شود یک جفت چشم شوخ جادویت کند

 

ای وکیل بی گناهان قاضی القضات نیز

آمده تا خرقه ای را وقف گیسویت کند

 

باد شالیزار شالت را به رقص آورده است

هیچ کس جز من مبادا دست در مویت کند

 

خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست

می تواند هر زمان دلتنگ شد بویت کند

 

بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه

از خدا باید بخواهی تا «منِ او»* یت کند

 

علیرضا بدیع