اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

دوری کنی از نور، از تقویم، از ساعت

دوری کنی از نور، از تقویم، از ساعت

خلوت کنی با سقف،با دیوار، با خانه

خاموشیِ خود را بیندازی جلوتر،بعد

روشن کنی سیگارِ خود را قبلِ صبحانه

.

پنهان شوی در خود،شبیه فیلِ تنهایی

که از صدای خنده ی یک موش می ترسد

پنهان شوی،مانند جنّ کوچکی باشی

که از سکوتِ خانه ای خاموش می ترسد

.

ساکت بمانی و تو را آخر بیندازند

مانند عکسی سوخته از قاب ها بیرون

چون خرده سنگی قِی شوی ازکوه ها پایین

مثل نهنگی تُف شوی از آب ها بیرون

.

مانند روحی نیمه شب خود را بترسانی

مثل سگی ولگرد در تعقیب خود باشی

چون قتلِ آدم برفی آواره ای در نور

چون مرگ گنجشکی میان حوضِ نقاشی

.

باور نمی کردی ولی چشمانِ بوفی کور

در تکه های خونیِ آیینه ات باشد

هر عشقِ تازه در دلت یک زخمِ تکراری

هر شعرِ تازه خنجری در سینه ات باشد

.

دیگر دلت مانند یک پیغمبرِ مأیوس

در چاهِ یک کابوسِ بی تعبیر افتاده

خودرا به هرسو می زنی،راه نجاتی نیست

چون یک مگس که پشتِ شیشه گیر افتاده...

.

پایین کشیدی پرده ها را، درب ها قفلند

داری کتابی تازه قبل از خواب می خوانی

تنها نشستی،شیر گازِ خانه ات باز است

تنها نشستی، وغ وغِ ساهاب می خوانی...


"حامد ابراهیم پور"

از مجموعه شعر" آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد "

نشر فصل پنجم - چاپ 1390


خیابان های پایین شهر می دانند

مشتی کتاب و فیلم، روی میز ِتحریر و
یک دست مبلِ کهنه روی فرشِ ماشینی
همسایه و جشنِ تولّدهای پی در پی
تلویزیون و پخش یک برنامه ی دینی!

پوسانده تنهایی دلت را، مثل آبی که
یک دفعه زیر بسته ی کبریت افتاده
هربار خود را گوشه ی آیینه می بینی
یک خطِّ دیگر روی پیشانیت افتاده

دیگر تصور می کنی مشتی خیالاتند
این میز،آن یخچال، این بشقاب،آن شانه
حس می کنی دیگر برایت مثل تابوت است
این راهرو، آن بالکن، این آشپزخانه

هرشب صدایت در سکوتِ خانه می پیچد
مانند جیغِ مُرده ای که خواب بد دیده
نعشی شدی که گوشه ی تابوت کز کرده
جِنّی شدی که گوشه ی حمام خوابیده

طوفان شدو درخاکِ بی خورشید خشکیدی
مثل درختی زرد در سودای تابستان
یا در اتاقِ خلوتِ تبعید ، بی امّید
یا در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان

در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، در ساعاتِ خاموشی
در خاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات را مثل شیری گرم می نوشی

تو در نهایت سهمِ ماهیخوار خواهی شد
این را تمام ماهیانِ نهر می دانند
تو مثل یک آواز ِنامفهوم ، غمگینی
این را خیابان های پایین شهر می دانند...

"حامد ابراهیم پور"
از مجموعه شعر:  به احترام سی و پنج سال گریه نکردن
نشر: فصل پنجم .