اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

بدخلقم و بدعهد! زبان بازم و مغرور؟!

بدخلقم و بدعهد! زبان بازم و مغرور؟!

پشت سرمن حرف زیاد است مگر نه؟


با هر که توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری ،با اهل نظر؟؟ نه...


فاضل نظری

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری ! کو دل پر طاقتی ؟

 

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

 

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد ، مست شد

غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی ؟

 

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند

دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

 

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

 

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

 

من کجا و جرات بوسیدن لب های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی .


فاضل نظری


تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

 

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

 

همان بس است که با سجده دانه برچیند

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

 

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد

خوشا کسی که اگر شاعر است ، شاعر توست

 

که گفته است که من شمع محفل ِ غزلم ؟!

به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

 

فاضل نظری


در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام

چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام

 

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند

بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

 

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم

موجم ، به هر طرف که بیایم ، زیادی ام

 

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست

تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

 

جان مرا مگیر خدایا که بعد ِ مرگ

در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

 

قرآن به استخاره ورق خورد ! کیستم ؟

بین برادران ِ خودم هم زیادی ام !


فاضل نظری


سایر اشعار : فاضل نظری

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می کنی

 

ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟

 

گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن

باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی

 

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟

 

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی

 

عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی

 

فاضل نظری


سایر اشعار : فاضل نظری

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟

زنده‌ام بی‌تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان
پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن

باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

"فاضل نظری"
"کتاب" اثر جدید فاضل نظری، که اردیبهشت ماه ۹۵ رونمایی شده است.

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا

شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما


بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار

خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما


کاری به کار عقل ندارم به قول عشق

کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا


گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست

ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟


فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست

چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها


"فاضل نظری"


هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد 

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد


گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد


خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند 

تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد


من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد


دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد


"فاضل نظری"


*کتاب اثر جدید فاضل نظری، که اردیبهشت ماه ۹۵ رونمایی شده است.


قاصدک های پریشان را که با خود باد برد

قاصدک های پریشان را که با خود باد برد

با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد


ای که می پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند

سیل وقتی خانه ای را برد ، از بنیاد برد


عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیست

در نبردی اینچنین ، هر کس به خاک افتاد، برد


شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن ها

هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد


جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر

هر چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد برد


در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست

هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد


"فاضل نظری"