گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بی قرارم کرده است...
آرش شفاعی
امشب نفس تو می وزد در گوشم
عطری زده ام، لباس نو می پوشم
با سینی چای بوسه ی تازه بیار
من چای بدون قند کی می نوشم؟
چه کاری میکردید؟ آمدم،گفتند کاری اضطراری داشته
با خودم گفتم: خدا! یعنی چه کاری داشته؟
گفت: دلتنگ تو بودم، حالم اصلا خوب نیست
گفت بی من گریه کرده، حال زاری داشته
گفت: می خواهم کمی خلوت کنم،پیشم نیا
من که می دانم دروغ است و قراری داشته
از صدایش خوب می فهمم که از من خسته است
خوب می فهمد چه گفتم هرکه یاری داشته
گفتمش یک روز، رازی داشته با غیر من؟
در صدایش لرزه ای افتاد؛ آری داشته
گفت:در بند توام دیوانه جان! گفتم: نترس
هرکه زندانی شده راه فراری داشته
عشق برد و باخت دارد ؛ هرکه عاشق میشود
در ضمیرش میل پنهان قماری داشته
"آرش شفاعی"
می خواستم آشفته نباشد حرکاتم
وارد شد و لرزید ستون فقراتم
وارد شد وجان یک نفس ازکالبدم رفت
دادهاست ولی وعدهی یک بوسه، نجاتم
با نذرونیازم اگراز راه میآمد
از دست نمیرفت حساب صلواتم
اینشدّت شیرین،هیجاندررگمانداخت
درچای،چهها ریختهای جای نباتم؟
اینقدرمشوخیره به ساعت مچیات،باز
بنشین نفسی شعربخوان،مست صداتم
دروازهی آغازِ تمام ِکلماتی
من پنجرهی بستهی آن سوی حیاتم
شرمندهام ازاینهمه احساس ِنگفته
تا شعرشود، دست ببردرکلماتم
"آرش شفاعی"
غسل دادند مرا کو کفنم؟ دیر شدهست
دلم از بودن تکراری خود سیر شدهست
چشم شیرین تو کو ای غزل ناممکن؟
روح محتاج منَش سخت نمکگیر شدهست
هرچه فریاد زدم پنجرهای پلک نزد
دیگر آن حنجرهی کوه شکن پیر شدهست
باورت میشود آن پای سبکتر از باد
دیروقتی ست اسیر غل و زنجیر شدهست؟
خسته از بودن خویشم، که گلوگیر همه
لقمهی مصلحت اندیشی و تزویر شدهست
خواب دیدم که به من بال پریدن دادی
ای خدا شکر! که آن حادثه تعبیر شدهست
***
وقت رفتن شده از دور صدامیآید
کفنم را بده باید بروم دیر شدهست
" آرش شفاعی"
هرشب
مردهای به خوابم میآید
و از خودکشی منصرفم میکند
از جبر و اختیار میپرسم
پیرمردی با صدایی پوسیده فریاد میزند:
«اینها بهانهست، بیچاره!»
به آزادی فکر میکنم
جوانی کلاهش را میکشد روی سوراخ پیشانیاش
و خونخندهاش توی صورتم میپاشد
به تنهایی دستهایم خیره میشوم
دختری که رگش را زده، در چشمهایم زل میزند:
«زنده بمان
و به چنگش بیاور!»
"آرش شفاعی"
توآمدی و شهرما تمام شعر و شور شد
زمین پُراز سرود شد، زمان پُر از سرور شد
توآمدی و خاطرات سالهای انتظار
در التهاب دیدن دوبارهات مرور شد
ستاره ریخت ابرخشک چشم بر سرِ زمین
تَرَک تَرَک کویر خشک، جنگل بلور شد
سلام ای لبت عسل!سلام باعث غزل!
نمک مریز بیش ازین که شعرهام شورشد
وطبق پیش بینی تمام کاهنان دیر
بلارسید، از تو شرم کرد، بعد دور شد
تو اول بهار پا به شهر ما گذاشتی
بهانهای برای جشن تا همیشه جور شد
"آرش شفاعی"
خندید:" از آن ِ منی ای مرد! به زودی..."
این است همان معجزهی علم شهودی
خورشید ترا دید، که دی شد وسط تیر
آتش به جگرخورده نمیرد ز حسودی
تو آمدی و آتش بر گونهام افتاد
خوب است به چشمت زدهای عینک دودی
لب بستهام از حرف و قدم میزنم از صبح
گفتی که:" بگو باز برایم چه سرودی؟"
در جدول دیوانگیات اسم نوشتم
در خانهی آخر که سه حرف است؛ عمودی
می خواستم از بند تو بیرون بزنم حیف
پیچیده به هم هرچه خروجی و ورودی
من ماندم و چترم، تو و پرحرفی باران
لعنت به تو ای چتر! دهان از چه گشودی
یک عمر دویدم که ترا باز ببینم
یک عمر نبودی، که نبودی، که نبودی...
"آرش شفاعی"
مجموعه شعر در کودتای سفید