اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

هیچ ابری باریدن را اجازه نمی گیرد

هیچ ابری باریدن را اجازه نمی گیرد از آسمان. دلش که بگیرد به هر گذار و رهگذاری برسد، می بارد! من شبیه ابری سرگردانم! بی اجازه می آیم، هوار می شوم روی این صفحه ی ساکت که سینه سپید کرده برای جوهرهای مجازی که خاطرش را مکدر می کنند. می‌شد که اجازه گرفت، می‌شد ابر نبود، گریان نبود، می‌شد خورشید بود که ساعت طلوع و غروبت را اعلام کنند و همیشه منتظرت باشند. چه پدیده ی عادی یی می‌شوی، روزمره و تکراری، اما آدم ها را اهلی این تکرار می‌کنی. من اما ترجیح می دهم ابر باشم. بی اجازه بیایم، گاه به گاه ... آسمان خیالتان را بارانی کنم...

کاش باران را دوست داشته باشید... بی چتر بیایید...

 

"روشنک آرامش"

(از نامه هایی که خواننده ندارند)


کی میرسم به لذت در خواب دیدنت

کی میرسم به لذت در خواب دیدنت

سخت است سخت از لب مردم شنیدنت


هرکس که این ستاره ی دنباله دار را

یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت


از مثل سیل آمدنت حرف می زند

از قطره قطره بر دل خارا چکیدنت

 

پروانه ها به سوختنت فکر می کنند

تک شاخ ها به در دل طوفان دویدنت


من …من ولی به سادگی ات مهربانی ات

گه گاه هم به عادت ناخن جویدنت

 

آخر، انار کوچک هم بازی نسیم  !

دیگر رسیده است زمان رسیدنت


پایین بیا که کاسه ی دریوزگی شده است

زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت


یا زودتر به این زن تنها سری بزن

یا دست کم اجازه بده من به دیدنت  …


"پانته آ صفایی بروجنی"


بهار رفت و زمستان من تمام نشد

بهار رفت و زمستان من تمام نشد
عذاب باغچه باسوختن تمام نشد

چه کوه ها که نهادند سر به شانه ی هم
در این میانه غم کوهکن تمام نشد

"کجای این شب تیره...کجا بیاویزم  *"
که از تو حسرت این پیرهن تمام نشد    

سکوت کردی و رفتی...ولی درون سرم
صدای ممتد سوت ترن تمام نشد

دلم گرفت...دلم تنگ شد...دلم ترکید  ...
دلم تمام...ولی عمر من تمام نشد

"اصغر معاذی"

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه بخت تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت
 
"علیرضا بدیع"

شعر شمع دکتر علی شریعتی

تا‌ سحر ای‌ شمع‌ بر با‌لین‌ من‌

امشب‌ از بهرخدا بیدار با‌ش‌


سا‌یه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌

رحم‌ کن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌


کا‌م‌ امیدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد

تیرها‌ی‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌


کا‌ندر این‌ دریا‌ی‌ مست‌ زندگی‌

کشتی‌ امید من‌ بر گل‌ نشست‌


آه‌! ای‌ یا‌ران‌ به فریا‌دم‌ رسید

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد


ترسم آن شیرین‌تر از جانم ز راه

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد


گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش


قصّه ی بی تابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش


جز توام‌ ای‌ مونس‌ شب‌ها‌ی‌ تا‌ر

در جها‌ن‌ دیگر مرا یا‌ری‌ نما‌ند


زآن همه‌ یا‌ران‌ بجز دیدار مرگ‌

با‌ کسی‌، امید دیداری‌ نما‌ند


همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌

جز تواَم‌ دراین‌ جها‌ن‌ غمخوار کو؟


واندرین‌ صحرای‌ وحشت‌ زای مرگ‌

وای‌ بر من،‌ وای‌ بر من،‌ یا‌ر کو؟


اندر این‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌

دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاین‌ زندگی‌


تا‌ که‌ فردا همچو شیران‌ بشکنند

ملــتـــــم‌ زنجیــرها‌ی‌ بنـــدگی‌


"دکتر علی شریعتی"

یکباره غزل بود که ما را سر پا کرد

یکباره غزل بود که ما را سر پا کرد

از صفحه ی پژمرده ی تاریخ جدا کرد

 

جنس دل من چونکه ز آئینه و سنگ است

همواره مرا قافله ی کوه صدا کرد

 

یک خط سیاه از سر من رد شد و خط زد

انگار سرم بار دگر فگر خطا کرد

 

دارائی من بود وجود تو دریغا

بازار دلم بست مرا نیز گدا کرد

 

احساس بدی داشت برایم لب دریا

امواج بلا بود که قصد دل ما کرد

 

یک فرصت ناچیز ندادند و تو رفتی

تقصیر زمان بود به حق تو جفا کرد


"حمیدرضا نادری"


از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی


عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..


میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت

از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟


شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم

تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی


عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست

زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی


"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!

مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..


وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من

عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

 

"پوریا شیرانی"


باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

این شکستن های بر جا مانده را درمان کنم

 

عاشقت باشم ولی عمدا فقــط دورت کنم

له شدن های غــرورم را کمی جبـران کنم


روبرویت هی بخندم بی خیالی طـی کنم

در نبودت خویش را در شاعری عریان کنم

 

رشـد کرده در درونم ریشه ای با نــام تو

در نظـر دارم تبـر بردارم و ویـــران کـنم

 

خسته ام از این نقاب لعنتی بر چــهره ام

نه نمی خواهم تو را در بودنم کتمان کنم

 

ابر بغض آلوده ام باید ببارم بـی هـــوا

در توانم نیست بـاران باشم و پنهان کنم

 

"آرزو پناهی"


خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست

تک بیت


خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست

گوش من با توست، بنشین! هر چه می خواهی بگو


"علی مردانی"