عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
"بهمن صباغ زاده"
چه بسیار از خود می پرسم
که چرا عاشق هم شدیم
ما با هم
بسیار متفاوتیم
توانایی ها
و کاستی های بسیار گوناگون داریم
نگرش ما به چیزها
با هم اختلاف فراوان دارد
شخصیت ما
بسیار متفاوت است
و با وجود همه اینها
عشق ما به هم روز به روز بیشتر می شود
شاید تفاوت های ما
بر هیجان عشق مان می افزاید
و من می دانم
که ما در کنار هم
پر توان تریم
تفاوت های ما
اساسی است
ولی شور و احساسات یکسانی داریم
و این که چرا عاشق هم شده ایم
واقعاً بی ارزش است
تمام آنچه برای من مهم است
این است که کماکان
برای هم ارزش داریم
و عاشق یکدیگریم
"سوزان پولیس شوتز"
از کتاب سرخ به رنگ عشق
ترجمه: رویا پرتوی
می خواهمت میدانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست
دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم
آری همان شوری که دیگر در سرت نیست
من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست
من آسمانی بی کران،روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست
ای کاش از آغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت نیست
"ناصر فیض"
طاقت ندارم از نگاهت دور باشم
یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...
با من بمان هر لحظه می افتم به پایت
هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم
وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش
من ماهی ِ افتاده ای در تور باشم
بگذار با رویای وصلت خو بگیرم
حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم
آغوش وا کن! حرف هایم گفتنی نیست
تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!
پیراهنم ارزانی چشمان مست ات
لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم!
روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن ـ
ـ من کور باشم ، کور باشم ، کور باشم!
"زهرا شعبانی"
خانه را بو می کنم تنهایی ام با من بمانی
این تو هستی گاه گاهی پرده ها را می تکانی
شاعرانه می شود حال و هوای خانه وقتی
آتش من باز می افتد به جان شمعدانی
زندگی چیزی شبیه رفتن ساراست با آب
زندگی چون گریه های مردِ آذربایجانی
شعرهایم خودسرانه از تو می گویند انگار
این غزل ها می کند با تو علیهِ من تبانی
تو توانستی فراموشم کنی اما نگفتی
ای غریبه! بی من ایا لحظه ای هم می توانی...
سر کنی؟ در پنجره یک مرد از ما مانده برگرد
شعر کن این مرد را با یک حضور ناگهانی
تازه فهمیدم که نقادان همه در اشتباه اند
«گریه» باشد بهترین راه «تداعی معانی»!
می نشینم با سکوت و شعر گشته بی تو هر چیز
می کند دنیای بعد از تو برایم شعرخوانی
"محمد رنجبری"
شراب چشم هایت تاک را از ریشه خشکانده
زمین می سوزد از بدمستی خورشید در چشمت
"بهمن صباغ زاده"
جان را به یک کرشمه ی تو نقد می کنم
گیرم در این معامله با ما ربا کنی
"خلیل فاطمی"
چه کاری میکردید؟ آمدم،گفتند کاری اضطراری داشته
با خودم گفتم: خدا! یعنی چه کاری داشته؟
گفت: دلتنگ تو بودم، حالم اصلا خوب نیست
گفت بی من گریه کرده، حال زاری داشته
گفت: می خواهم کمی خلوت کنم،پیشم نیا
من که می دانم دروغ است و قراری داشته
از صدایش خوب می فهمم که از من خسته است
خوب می فهمد چه گفتم هرکه یاری داشته
گفتمش یک روز، رازی داشته با غیر من؟
در صدایش لرزه ای افتاد؛ آری داشته
گفت:در بند توام دیوانه جان! گفتم: نترس
هرکه زندانی شده راه فراری داشته
عشق برد و باخت دارد ؛ هرکه عاشق میشود
در ضمیرش میل پنهان قماری داشته
"آرش شفاعی"
کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
که از تو - از تو بریدن چقدر دشوار است
"محمد سلمانی"