اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

ریشه در خون ِ دلم برده ، درختی که من است

ریشه در خون ِ دلم برده ، درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرها ، به تن است

ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن ، در وطن است ؟

چاه دیگر ، نه همان محرم اسرار علی است
چاه ، مرگی است که پنهان به ره تهمتن است

این نه آب است روان پای درختان ، دیگر
جو به جو ، خون شهیدان عزیز چمن است

وان چه در جنگل از اَتلال و دَمَن می بینی
مدفن آن همه جان بر کف خونین کفن است

بی نیازند ز غسل و کفن ، اینان را غسل
همه از خون و کفن ها ، همه از پیرهن است

"حسین منزوی"

گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد

گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد

زیبا ترین معشوقه روزی پیر خواهد شد

 

امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد

خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد

 

مردی که عمری تشنه ی جام محبت بود

یک روز از این نا مهربانی سیر خواهد شد

 

غره مشو این امپراطوری قدرت مند

با حمله ی مشتی مغول تسخیر خواهد شد

 

دستی بجنبان تا که امروز تو زیبا ییست

دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد

 

"حسین زحمتکش"


موی خود بر شانه می ریزی شرابی خب که چه

موی خود بر شانه می ریزی شرابی خب که چه

مست می رقصی در آیینه حسابـی خب که چه


دختـــر ِ اربابـی و یک باغ نوبر مال توست

کرده ای پنهان به پیراهن، گلابی خب که چه


رویت آن سو میکنی ، تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی خب که چه


مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی خب که چه


من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی در اضطرابی خب که چه


دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاک ِ تو هزار آدم حسابی خب که چه


باز شهرآورد ِ بین "نه" و "آری" گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی خب که چه


من نخورده مست و پاتیل توام دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی خب که چه


ای بلا ! تکلیف ِ من را زودتر روشن بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی خب که چه


آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخابی خب که چه


دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی خب که چه


بر زمینت میزنم یک شب تو را خاهم شکست

روی دیوار اتاق و کنـــج قابی خب کـــه چه 


"شهراد میدری"


گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست

گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست


دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست


حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست

از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان
گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست

او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست

هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست

سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست

مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست

می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست

یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست

فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست

این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست

"شهراد میدری"


مرا کم دوست داشته باش

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !

این وزن آواز من است :

عشقی که گرم و شدید است

زود می سوزد و خاموش می شود

من سرمای تو را نمی خواهم

و نه ضعف یا گستاخی ات را !

عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد

گویی که برای همه ی عمر ، وقت دارد 

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !

این وزن آواز من است :

اگر مرا بسیار دوست بداری

شاید حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار

تا عشقت ناگهان به پایان نرسد !

من به کم هم قانعم

و اگر عشق تو اندک ، اما صادقانه باشد ، من راضی ام

دوستی پایدارتر ، از هرچیزی بالاتر است .

مرا کم دوست داشته باش

اما همیشه دوست داشته باش !


"امیلی دیکنسون"


دلم از رفتن تو سخت به هم می ریزد

دلم از رفتن تو سخت به هم می ریزد

بروی واژه ی خوشبخت به هم می ریزد


آمدی توی خیابان و همه فهمیدند

شهر را موی کمی لخت به هم می ریزد


عطر آغوش و تنت حاشیه ی امنیت است

مرد را فاصله در تخت به هم می ریزد


پاره کن پیرهنم را که زلیخا  را باز

حالت پارگی رخت به هم می ریزد


عشق با فتح دلت تاجگذاری شده است

بروی سلطنت و تخت به هم می ریزد


آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق

تا خیالت بشود تخت... به هم می ریزد...


دوستت دارم و این یک کلمه شعر من است

حرف را قافیه سخت بهم می ریزد!


"علی صفری"


باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...

 

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است

 

من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است

 

دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است

 

ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است

 

حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

 

"نجمه زارع"


نه انصافن تو جای من اگر بودی چه می کردی؟

نه انصافن تو جای ِ من اگر بودی چه می کردی؟
سری بر بالشی تا صبح تر بودی چه می کردی؟

اگر که رفته بود آن میرزای ِ کوچک از جنگل
دو چشم ِ خیس ِ دریای ِ خزر بودی چه می کردی؟

به یاد ِ او ته ِ آوار می ماندی، نمی ماندی؟
اگر از لرزه اش زیر و زبر بودی چه می کردی؟

چه میشد سهمت از بازی ِ دنیا؟ پرپر ِ پاییز؟
غروب و خش خش و گنجشک پر بودی چه می کردی؟

امان از خاطرات ِ هر شب و یک صندلی خالی
دو فنجان قهوه اما یک نفر بودی چه می کردی؟

به دستت روزنامه دوره میکردی خبرها را
ولی از او که رفته بی خبر بودی چه می کردی؟

اتاقت سوت میزد کوپه ی ِ سرد ِ قطاری را
هم اینجا بودی و هم در سفر بودی چه می کردی؟

نه هرگز میرسیدی و نه دل میکندی از رفتن
به هر در میزدی و دربدر بودی چه می کردی؟

غریبه بود اگر با پلکهایت خاب مثل ِ من
رفیق ِ قرصهای ِ بی اثر بودی چه می کردی؟

نگو کاری نمیکردم، خودآزاری نمی کردم
اگر از سایه ات سرخورده تر بودی چه می کردی؟

غزل خاندی و گفتی سوخت جانم این که چیزی نیست
اگر یک عمر چون من شعله ور بودی چه می کردی؟

"شهراد میدری"


سرود آفرینش

«سرود آفرینش»


ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی

«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛

نویسنده و شرق‌شناس فرانسوی‌نژاد زاده تونس:

 

در آغاز،

هیچ نبود،

کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.

...

رودها در قلب دریاها پنهان می‌شدند و نسیم‌ها پیام عشق به هر سو می‌پراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمی‌داشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین می‌خرامیدند و یاس‌ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می‌افشاندند و اما خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بی‌پایان ملکوتش بی‌کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. می‌جست و نمی‌یافت. آفریده‌هایش او را نمی‌توانستند دید، نمی‌توانستند فهمید. می‌پرستیدندش، اما نمی‌شناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود. پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه‌های گونه گونه‌اش غریب مانده است، در جمعیتِ چهره‌های سنگ و سرد، تنها نفس می‌کشید. کسی «نمی‌خواست»، کسی «نمی‌دید»، کسی «عصیان نمی‌کرد»، کسی عشق نمی‌ورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...

و خداوند خدا، برای حرف‌هایش، باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی‌شناخت، هیچ کس با او «انس» نمی‌توانست بست.

«انسان» را آفرید! و این، نخستین بهار خلقت بود.

 

"دکتر علی شریعتی"

برگرفته از کتاب: هبوط در کویر


  ادامه مطلب ...