اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

پوپکم، پوپک شیرین سخنم! ( Poopak )

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

این همه غافل

از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندر این دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت آن کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده ترا زیر درختان کهن

پوپکم! دامی هست

گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست

سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت

تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید

اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات

شاخ امیدی کشت

چشم بر راه تو بودم

که تو کی میآیی

بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که تو کی میخوانی؟

پوپکم! یادت هست؟

در دل آن شب افسانه‌ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه‌ای چند نشستی

نغمه‌ای چند سرودی

گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه افسون و فریب

صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش خوان و خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراهست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو و زیبایی تو

پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری

همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را

دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق

نفریبند تو را، نفریبند تو را...


"دکتر علی شریعتی"

شهریور ۱۳۳۶


سرود آفرینش

«سرود آفرینش»


ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی

«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛

نویسنده و شرق‌شناس فرانسوی‌نژاد زاده تونس:

 

در آغاز،

هیچ نبود،

کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.

...

رودها در قلب دریاها پنهان می‌شدند و نسیم‌ها پیام عشق به هر سو می‌پراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمی‌داشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین می‌خرامیدند و یاس‌ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می‌افشاندند و اما خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بی‌پایان ملکوتش بی‌کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. می‌جست و نمی‌یافت. آفریده‌هایش او را نمی‌توانستند دید، نمی‌توانستند فهمید. می‌پرستیدندش، اما نمی‌شناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود. پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه‌های گونه گونه‌اش غریب مانده است، در جمعیتِ چهره‌های سنگ و سرد، تنها نفس می‌کشید. کسی «نمی‌خواست»، کسی «نمی‌دید»، کسی «عصیان نمی‌کرد»، کسی عشق نمی‌ورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...

و خداوند خدا، برای حرف‌هایش، باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی‌شناخت، هیچ کس با او «انس» نمی‌توانست بست.

«انسان» را آفرید! و این، نخستین بهار خلقت بود.

 

"دکتر علی شریعتی"

برگرفته از کتاب: هبوط در کویر


  ادامه مطلب ...