هنوز دست داشتم
که تو را بغل کنم
هنوز لب داشتم
که بگویم، ببوسمت
هنوز پا داشتم...
و این سطرِ لعنتى
از سطرهاى قبل دور شد
و از پله هاى تنهایىِ بزرگ بالا رفت
چیزى در رویاهامان مى سوخت
و دود از قطار برمى خواست
حالا
من بازگشته ام مادر!
حالا
من، عذابِ تواَم مادر
من، جهنمِ تواَم
تو مجبورى
کهنه ى جهنمت را عوض کنى
و هیچ چیز غمگین تر از این نیست
که مجبور باشى
جهنمت را بغل کنى
جهنمت را ببوسى
"گروس عبدالملکیان "
از کتاب "پذیرفتن"