اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...
اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

شبی یک ذره از پلک قفس وا ماند و من رفتم

شبی یک ذره از پلک قفس وا ماند و من رفتم

دلم با کوهی از دلشوره تنها ماند و من رفتم


به او هشدار دادم... قصد ماندن داشت انگاری

کمی این پا و آن پا کرد و... آنجا ماند و من رفتم


نمی دانم؛ ولی شاید زمینگیر نگاهی بود

گرفتار غم امروز و فردا ماند و من رفتم


برادرها به من اصرار می کردند باش! اما

فقط یک تکه از پیراهنم جا ماند و من رفتم


تن شهر از صدای زوزه های گرگ می لرزید

پدر چشمش به دستان یهودا ماند و من رفتم


تمام ماجرا این بود و از آن روز تا حالا

هزاران سال در صدر خبرها ماند و من رفتم


به او هشدار دادم ... قصد ماندن داشت اما... حیف!

دلم بر روی دست سرد دنیا ماند و من رفتم...


سونیا نوری

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت

می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت


مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت


گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت


وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت


من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت


یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت


آتش گرفت هیزم چشمان من بجز 
رنج و عذاب معجزه ی بهتری نداشت

شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
"آدم" , ولی دوباره دِل ِ کافری نداشت


سید مهدی نژاد هاشمی


بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد!

بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد! 

چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!


نکند وارث لبخند مونالیزایی! 

که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟


هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو 

گاهگاهی هوس خوشگذرانی دارد


کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند! 

که خریدار تو بودن چه زبانی دارد؟


با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم! 

لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد


بعد آشوب بزرگی که لبت برپا کرد 

چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!


بوسه ات ولوله انداخته در اندامم 

حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!


فرشید تربیت

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم

شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم


قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی

ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم


توی این کوچه کسی منتظر آمدن است

در به در می زنم انگشت به هر در که منم


خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم

سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم


هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟

آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم


فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان

کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم


می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی

بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم


حسین آهنی


توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده

توی این خانه کسی بعد تو تنها مانده
دهن پنجره از رفتن تو وا مانده

قاب عکسی شده این پنجره و رفتن تو
مثل یک منظره در حافظه اش جا مانده

چمدان بستی و هنگام خداحافظی ات
"دوستت دارم" ِ تلخ تو معما مانده

چندتا عکس و دو خط نامه و یک دفتر شعر
تکه هایی است که از روح تو این جا مانده

بی تو تقویم پر از خاطره های خوشمان
زیر لب گفت فقط روز مبادا مانده

از تو یک روح مسافر که پر از خاطره هاست
از من اما جسد یک زن تنها مانده

مهسا تیموری

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی
صید تو اسیر است به این دام جدایی

روزی سر راه دل او دام نهادی
حالا که اسیرت شده پس دور چرایی

آهوی پریشان تو در بند اسیر است
خو کرده به این دام اگر دام بلایی

قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد
آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی

امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام
شاید که نشستی سر کویی به هوایی

هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است
عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی

صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است
جا مانده به دستان تو با تیر جفایی

برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی

بتول مبشری

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

برف نو، برف نو، سلام، سلام!

بنشین، خوش نشسته ای بر بام.


پاکی آوردی - ای امید سپید!-

همه آلوده گی ست این ایام.


راه شومی ست می زند مطرب

تلخ واری ست می چکد در جام


اشک واری ست می کشد لبخند

ننگ واری ست می تراشد نام


شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،

نقش هم رنگ می زند رسام.


مرغ شادی به دام گاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام!


ره به هموار جای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام!


تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کاتش از آب می کند پیغام!


کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته ایم از کام


خام سوزیم، الغرض، بدرود!

تو فرود آی، برف تازه، سلام!


احمد شاملو

جادوی چشم های تو را دختری نداشت

جادوی چشم های تو را دختری نداشت

جادوی چشم های تو را دیگری نداشت


می خواستم وجود تو را شاعری کنم

این کار احتیاج به خوش باوری نداشت


آتش زدی به زندگیِ مردِ آذری

تقویم قبلِ آمدن ات «آذر»ی نداشت


در چشم هات معجزه بیداد می کند

باید چگونه دعویِ پیغمبری نداشت؟!


یک شهر در به در شده است از حضورِ تو

یوسف هم اینقَدَر، به خدا مشتری نداشت


بر «تختِ» خود بخواب و به «جمشید»ها بگو

این مرد قصدِ غارت و اسکندری نداشت


وقتی که رفت، جنسِ دلش را شناختم

او یک فرشته بود، اگرچه پری نداشت...


امید صباغ نو

بغلم کن غمِ در زخم شناور شده ام

بغلم کن غمِ در زخم شناور شده ام
بغلم کن گلِ بی طاقت پرپر شده ام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود
بغلم کن که خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هرقافیه تمرین نکنم
مردم شهر تو را بعدِ تو نفرین نکنم...

حامد ابراهیم پور

منم که در همه ى عمر، از تو پرسیدم

منم که در همه ى عمر، از تو پرسیدم

که سهمم از تو چه شد، یا چه بود، مشتى حرف؟


و چشم هاى تو گفتند یک غریبه که رفت

و شاعرى که برایم سرود مشتى حرف


مهدی فرجی