دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که می دهی به رغم ناتوانیت
کاظم بهمنی
اجل رسید و لبش را برابرم آورد
چقدر بوسه اش از خستگی درم آورد!
تمام شد همه ی آنچه «زندگی» می گفت
تمام شد همه ی آنچه بر سرم آورد
مقابلم ملکی می به استکانم ریخت
بدون ِ آنکه بپرسد بیاورم؟! ، آورد...
به خواب مرگ بنازم که از لج ِ تقدیر
تو را در این "دم ِ آخر" به بسترم آورد
طناب ِبسته به روح است مرگ، دست ِخدا
فقط مرا کمی از تو جلوترم آورد
هزار نامه نوشتم برای بعد از خویش
بخوان برای تو هر چه کبوترم آورد
کاظم بهمنی
از کتاب عطارد، نشر نیماژ
منتشر شده در : اشعار کاظم بهمنی
خنده ات طرح لطیفیست که دیدن دارد
نازِ معشوق ِدلآزار خریدن دارد
فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتیست! دویدن دارد
شاخه ای از سردیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخیست که چیدن دارد
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد
عمق تو دره ی ژرفیست؛ مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست
آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه !
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه!
”کاظم بهمنی“
ظهر، کیسِ دینی و من و تو و معلمی
که هی برای بودنت علل ارائه می کند
"کاظم بهمنی"
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دوساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!
"کاظم بهمنی"