میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی از شاعران و عارفان مشهور زمان صفویه است که در نیمه دوم قرن دهم هجری قمری در روستای آرتیمان از توابع تویسرکان به دنیا آمد. در ایام جوانی به همدان عزیمت و در آنجا مشغول تحصیل شد و در سلک شاگردان میرمرشد بروجردی درآمد. میررضی به علت شایستگی وافری که داشت زود مورد توجه شاه عباس صفوی قرار گرفت و در جمع منشیان و میرزایان شاه در آمد و به همین دلیل بود که داماد خاندان بزرگ صفوی شد. او در سال ۱۰۳۷ هجری قمری دیده از جهان فرو بست. او را در محل خانقاهش در تویسرکان به خاک سپردند. از او حدود ۱۲۰۰بیت شعر به جا مانده که معروفترین آنها ساقی نامهٔ اوست.
در این مجموعه غزلیات منتخب از رضیالدین آرتیمانی گردآوری شده است:
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمائی است
جدا ز خویشتنم زنده یکنفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است
چه میکشی به نقاب آفتاب، بنگر کز
تحیر تو که خون در دل تماشائی است
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است
مرا در دل غم جانانهای هست
درون کعبهام بتخانهای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانهای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانهای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانهای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانهای هست
غم عشق تو ای حور پریزاد
ز غمهای جهانم کرد آزاد
چه غم از خاطرت رفتم و لیکن
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به اهل درد، خوبان را سری نیست
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
شکیبم رفت و دین و دانشم شد
ز دست این دل دیوانه فریاد
رضی گویا ز هجران مرده باشد
که نامش از زبان خلق افتاد
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمیآید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند
شور عشقی کرده بازم بیقرار
باز دل را دادهام بیاختیار
گو قرار حیرت ماهم بده
ای که داری در تکاپویش قرار
ما به عهدت استوار استادهایم
گر چه عهد تو نباشد استوار
چند باشم همچو چشمت ناتوان
چند باشم همچو زلفت بیقرار
یا مرا یک روزگاری دست ده
یا که دست از روزگار من بدار
دل تسلی میشود از وعدهات
گر چه خواهی کشتنم از انتظار
گر نداری شوری از ما بر کران
ور نداری شوقی از ما بر کنار
دور از آن روح مجسّم زندهای
زین گران جانی رضی شرمی بدار
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم
غصهٔ بیغمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بیدردیم از پا فکند ور نه بسوزم
رضیم، جملهٔ آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه، چشم بدریوزهٔ خورشید ندوزم
جز در عشق بهر در که شدم خوار شدم
خار بودم همه از عشق تو گلزار شدم
داشتم تا خبر از خویش نبودم خبری
تا شدم مست می عشق تو هشیار شدم
حرف ما گوش نمیکرد چه گفتیم رضی
کو همه گوش شد و من همه گفتار شدم
زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم
نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم
به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد
که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم
خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم
یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم
تمنایم زمین بوس است خاکم بَر دهان بادا
توان بوسید گیرم، خاک کی اندر دهان دارم
قلندر مشربم بر روی دریا پوست اندازم
سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم
رضی سان گر به چرخم سر فرو ناید، مرا شاید
که کرسیها فتاده زیر پا از آسمٰان دارم
آنچه من از تو، خدا میبینم
همه جا خوف و رجا میبینم
با وجود همه نومیدیها
همه امید روا میبینم
پای تا سر همه عصیان و خطا
همه پاداش خطا میبینم
دیده بر دوز ز خود تا بینی
کز کجٰا تا به کجا میبینم
با وجودی که تو را نتوان دید
من چه گویم که چهٰا میبینم
از همه چیز تو را میشنوم
در همه چیز تو را میبینم
نیست جائی که نباشی آنجٰا
از سمک تا به سما میبینم
خسته دلها همه خرم دیدم
بسته درها همه وا میبینم
پا نهٰادم چو رضی در طلبت
سر خود در ته پا میبینم
ای کاش که بود ما نبودی
یا بنمودی هر آنچه بودی
نگشود ز کعبه در کسی را
از ما در دیر را سجودی
ز افسانهٔ واعظان فسردیم
ای مطرب عاشقان سرودی
کی مرد غم تو بودم ای عشق
صد بار فزونم ار نمودی
جز دوست اگر ز دوست خواهی
در مذهب عاشقان جهودی
مجنون توام چنانکه بودم
با ما نهای آنچنانکه بودی
ای دل چه به های های گریی
هوئی مگر از رضی شنودی
کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم
که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند
نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم
نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
نسوده بیادب در سایهُ گلبرگ، منقاری
مگر صبح ازل سازد خلاصم ور نه چون سازم
که پیچیده است گردم شام هجران چون سیه ماری
چه کم گردد ز معشوقی چه کم گردد ز محبوبی
اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
کند منعم ز دیوار و در او مدعی سهل است
میان ما و یاد او نخواهد بود دیواری
به کار خویشتن مشغول هر کس را که میبینم
بغیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
در ین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
بهر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب روئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی
از ذره سرگشته قرار تو کجاست
وی مشت غبار اعتبار تو کجاست
درآمدن و بودن و رفتن مهجور
ای عاجز مضطر اختیار توکجاست
این خلق جهان به یکدگر کینه ورند
گویا که ز مرگ خویشتن بیخبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم
از روی حسد بیکدگر مینگرند
آنانکه جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدعا نگفتند بکس
با آنگه به مدعی رسیدند همه
مجنون که تمام محو لیلی نشود
شایستهٔ انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد
عشق آن باشد که دل تسلی نشود
بیائید تا جمله مستان شویم
ز مجموع هستی پریشان شویم
چو مستان بهم مهربانی کنیم
دمی بیریا زندگانی کنیم
بگرییم یکدم چو باران بهم
که اینک فتادیم یاران زهم
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست