حلزونِ بزرگی در ساحل دریا، صدفِ خویش گشوده و تن به آفتابِ نیم گرم
سپرده بود. در همین حین، مرغ ماهیخواری بر او گذشت و به محضِ دیدنش، به
قصدِ خوردنِ او، منقار به درون صدف بُرد. لیکن: حلزون خطر را دریافت و پیش
از آنکه طعمه ی ماهیخوار شود، صدفِ خویش محکم فرو بست. منقارِ ماهیخوار در
صدف بماند و تلاش رهایی اش، همه بیهوده ماند. حلزون نیز با صدفش به منقارِ
پرنده آویخته ماند و راه رهایی نداشت.
مرغکِ دراز پایِ ماهیخوار
با خود می گفت: «اگر امروز و فردا باران نبارَد، بی شک حلزون خواهد مُرد و
یا سُست خواهد شد و من او را به کام خواهم کشید».
و حلزونِ
گرفتار مانده در منقارِ ماهیخوار نیز در دل می اندیشید:« اگر یک امروز و
فردا دوام آوَرَم و منقارِ ماهیخوار را رها نکنم، بی گمان پرنده هلاک خواهد
شد و من نیز نجات خواهم یافت».
در این گیر و دار و هم در آن
هنگام، مردِماهیگیرِ مسکین و بی چیز که از کناره ی ساحل می گذشت، چشمش بر
آن دو بی خبر افتاد و بی چَمَر(= بی سر و صدا)و آرام، ماهیخوار و صدف را به
چنگ آورد و شادمانه به مطبخ بُرد!!
احمد شاملو