مرگ
تنها دریست که تا به تو فکر میکنم، باز میشود
هربار بدم میآید از خانهایکه در آن نیستی
و بعد، به هر دری میزنم عزرائیل پشتش است
و بعد، طناب یعنی اتفاقیکه نمیافتد را به کدام سقف بیاویزم
و تیغ، یعنی این توییکه هنوز در رگهایم جریان داری
مرگ چیزی شبیه دستهای من است
که حتی با ده انگشت نمیتوانند
یکذره از گرمای دستهای تو را نگهدارند
و چیزی شبیه صدایم
که هربار دوستت دارم
تارهای صوتیام را عنکبوتها تنیدهاند. (و چه انتظار بزرگیست
اینکه بدانی
پشت هر «دوستت دارم»، چقدر دوستت دارم!)