همیشه داشته ای شهد و شوکران بر لب
ز نیش و نوش هم این داری و هم آن بر لب
سبو که دست تو باشد، سیاه مست شویم
بدون این که گذاریم استکان بر لب
چه راز داشت وجودت؟ که بعد ازین همه سال
هنوز مانده سرانگشت قدسیان بر لب
نشان قافله ی مشک و سرمه بر مژگان
نشانه های شبیخون کاروان بر لب
کجاست موعد موعود پس؟ که دلبر من
کشیده است برایم خط و نشان بر لب
بهار رد شد و ناکام ماندم از گلزار
لبم به جان نرسید و رسید جان بر لب
"علیرضا بدیع"
از کتاب پنجره های بی پرنده