اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده
ایمان منی سست وظریف و شکننده 

 هم چون کف امواج خزر چشم گریزی
هم مثل شکوه سبلان خیره کننده
 
می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست
بر خوان لبان تو مربای کشنده 

چون رشته ی ابریشم قالیچه ی شرقی ست
بر پوست شفاف تو رگ های خزنده 

غیر از تو که یک شاخه ی گل بین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه دهنده 

لب های تو اندوخته ی آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده 

ای قصه ی موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده

افسوس که چون اشک توان گذرم نیست
از گونه ی سرخ تو پل گریه و خنده 

عشق تو قماری ست که بازنده ندارد
ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده

"غلامرضا طریقی"
 

من به صدای پای رفتن آدمها عادت دارم

من به صدای پای رفتن آدمها عادت دارم

فقط مجبور می شوم دوباره به زندگی عادت کنم

و شکسته هایم را در گلدان کوچکی

پشت پنجره اتاقم به گِل بگیرم...


"امیروجود"


من خوانده ام آفتاب را در چشمت

من خوانده ام آفتاب را در چشمت

آرامش و اضطراب را در چشمت

خیام تر از شمس تر از مولانا

من زیسته ام شراب را در چشمت


"احسان افشاری"


بارانی که روزها بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی 

تکلیفِ رنگ موهات 

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود 

من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت


در زدی

باز کردم،

سلام کردی

اما صدا نداشتی،

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیب اش بود

به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود 

بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی


پنهانی، گوشه ی تقویم نوشتم:

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است


"گروس عبدالملکیان"


شکستی و بتِ نشکسته را طواف نکردی

شکستی و بتِ نشکسته را طواف نکردی

بهشت گم شد و یکشنبه اعتراف نکردی


تو ایستادی و من قُوتِ لایَموت گرفتم

تو زخم خوردی و من روزه ی سکوت گرفتم


چگونه بی تو ازین رنجِ جاودان بگریزم

مرا دوباره در آغوشِ خود بگیر عزیزم...


"حامد ابراهیم پور"

از مجموعه شعر"با دست من گلوی کسی را بریده اند" نشر شانی -چاپ 1389


دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند

دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند

کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند


تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را

چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند


در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق

ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند


مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند

که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند


ببارید ابرهای تیره ،باران درس شیرینی ست

به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند


پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم

کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند


"جواد منفرد"


آینه جاى دردهاى آشناست

آینه جاى دردهاى آشناست

هر چقدر هم که لبخند بزنى

خطهاى صورتت خودشان را نشان مى دهند


"امیروجود"


گفتم که با تو غرق در جنجال خواهم شد

گفتم که با تو غرق در جنجال خواهم شد

از خنده های ساده ات خوشحال خواهم شد


سال گذشته بدترین سال حیاتم بود

امسال حتما مرد خوش اقبال خواهم شد

 

"امید صباغ نو"

از کتاب خود زنی 


چقدر دیر ایستاده ای!

ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ

ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﯽ...

ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺮﺳﺘﯿﮋ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺪﻡ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ

ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ

ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺑﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻧﺎﻓﺬﺕ ﻣﺮﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!

ﺩﺭﺩ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻗﻠﺒﻢ ﺗﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ

ﻭ ﺭﻋﺸﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻓﻘﺮﺍﺗﻢ.

ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺘﻨﺸﺎﻕ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ

ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻄﻮﻁ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺛﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﯼ!

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!

ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﯼ!

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ!

ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ!

ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﻫﺎ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺳﺴﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ...

ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﯼ

ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽﻫﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺑﺎﺯﮔﺸﺖﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮﻧﺪ!

ﺣﻀﻮﺭ ﻋﯿﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ

ﺑﺎ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺸﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﮐﻨﺪ!

 

"ﻣﺎﺭﮔﺎﺭﺕ ﺁﺗﻮﻭﺩ"

بر گرفته از کتاب ﺁﺩﻡﮐﺶ ﮐﻮﺭ


بگو دوستم‌ داری‌

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم 
بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طلا شوند 
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد 

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم 
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یک نخل
بگو! دل دل نکن ...

بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم 
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌ 
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌
و فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌
 
بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌ 
دل دل نکن‌ 
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم!

"نزار قبانی"