فکر کن! پشت هم دعا بکنی
تا سرت روی شانه اش باشد
می رود تا تمام خاطره ات
دو، سه خط ، عاشقانه اش باشد
فکر کن! آخرین نفسهایت
زیر باران شبی رقم بخورد
عشق یعنی که رفته باشد و بعد
حالت از زندگی به هم بخورد
فکر کن! در شلوغیِ تهران
عصر پاییز... در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رویای "یک نفر باشی"
شاید اگر به عقب بر میگشتم، طور دیگری زندگی میکردم.
طور دیگری نفس میکشیدم و طور دیگری دنیا را میدیدم.
اگر به عقب بر می گشتم، باز هم برای دیدنت میآمدم، باز هم برای بودنت لحظه شماری میکردم، باز هم دلتنگت میشدم.
اگر به عقب بر میگشتم، باز هم دوستت داشتم، فقط به رویت نمیآوردم، تا همیشه غریبه بمانی.
آدم، از غریبه ها انتظاری ندارد.
تهرانِ بی شما، شب و روزش جهنم است
من در نبودتان، سه دهه پیرتر شدم
تبعیدی ام، به اینکه کمی زندگی کنم
با زخم های حک شده بر روی باورم
تاریخِ من، به معجزه بی اعتقاد بود
با چشمتان، به خاک تنم حمله ور شدید
آتش گرفت جانم و با آیه هایتان
باعث شدید، یک شبه ایمان بیاورم
پویا جمشیدی
سایر اشعار : پویا جمشیدی