چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
"مهدی فرجی"
آن قدر از ندیدن تو غصه می خورم
از دست غم نشان لیاقت گرفته ام!
هر لحظه با خیال تو در حال صحبتم
از این همه مکالمه لکنت گرفته ام
"امید صباغ نو"
#تاریخ بی حضور تو یعنی دروغ محض"
چندسال است؟
که وقتی میگویم باران،
واقعاً منظورم باران است
وقتی میگویم پاییز،
واقعاً پاییز است
و وقتی به تو فکر میکنم
واقعاً منظوری ندارم
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرﺓ الاولیا ست
مثنوی معنوی ست قصه ی ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست
در صف قند و شکر زندگی ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست
بوسه ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخت خط لبت استواست
باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گمشده در راه راست
ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست
"غلامرضا طریقی"
گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است
گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم جمال دوست، بسی با صفاتر است
"فریدون مشیری"
هر روز یک واژه بیاموزیم!
واژه امروز:
آبگینه
[ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب )
شیشه . زجاج . زُجاجه . اَسر
مثال:
گهر به دست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست بها.
" #عنصری "
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشوار به دست آید از آن است عزیز.
" #سعدی "
دراین زمانهی بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیالپرست
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزهعلفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به تنگچشمی نامردم زوالپرست
"محمدعلی بهمنی"
هنوز دست داشتم
که تو را بغل کنم
هنوز لب داشتم
که بگویم، ببوسمت
هنوز پا داشتم...
و این سطرِ لعنتى
از سطرهاى قبل دور شد
و از پله هاى تنهایىِ بزرگ بالا رفت
چیزى در رویاهامان مى سوخت
و دود از قطار برمى خواست
حالا
من بازگشته ام مادر!
حالا
من، عذابِ تواَم مادر
من، جهنمِ تواَم
تو مجبورى
کهنه ى جهنمت را عوض کنى
و هیچ چیز غمگین تر از این نیست
که مجبور باشى
جهنمت را بغل کنى
جهنمت را ببوسى
"گروس عبدالملکیان "
از کتاب "پذیرفتن"
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
هنگام هوس وضع من و یار یکی نیست
حال همه در لحظه ی افطار یکی نیست
از تک تک اجزای قفس شاکی ام اما
نوع گله ام از در و دیوار یکی نیست
"غلامرضا طریقی"