در این زمانه کسی با وفاتر از غم نیست
کسی که توی دلش غم نباشد آدم نیست
به نقشه زل نزن اینقدر ،بی گمان شهری
در آن به زلزله خیزی شانه هایم نیست
نمک بپاش که شاید بمیرم از این زخم
نمک بپاش که دیگر امید مرهم نیست
تویی که از بغلم رد شدی ،نفهمیدی
که لطف راه فقط در عبور از هم نیست
هوای ابری این شهر گرچه معروف است
شبیه اخم تو اما همیشه درهم نیست
ببین به لطف تو بی پشت مانده ام ،این است
سزای تکیه نمودن به آنچه محکم نیست
"جواد منفرد"
از کتاب شعر بی وزنی
دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند
کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند
تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را
چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند
در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق
ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند
مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند
که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند
ببارید ابرهای تیره ،باران درس شیرینی ست
به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند
پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم
کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند
"جواد منفرد"