پنجه هایی که تنم را به زمین کوبیدند
بعد سی سال که شلوار نگاهم خیس است
سنگ هایی که پشیمانی شعرم بودند
بعد سی سال نوشتن دهنم سرویس است!
علیرضا آذر
راهِ در رو کجای این قفس است؟
کوچه های زمانه بن بستند
چه کسی با جهان موافق بود
که جهان را به ریشِمان بستند؟
علیرضا آذر
لهجه ات زا غلاف کن ای عشق
زخمی ام از زبان نوک تیزت
شمس مولای بی کسی ها باش
بی خیال شکوه تبریزت
دست هایم به کار کشتن منند
این جنایت به پاس بودن هاست
شهر بی عشق نوش جان شما
شاعر اینجا تفاله ای تنها است
ای مرگ مرا زهره ی خود کشتن نیست
یک مرتبه هم به سوی من سر گردان!
آخرین بار که در آینه خود را دیدم
بینمان باشد،از عفریت خودم ترسیدم!
علیرضا آذر
می روم از تو دست بردارم
مدتی آدم خودم باشم
مرد قانون مرگ خواهم شد
کشور پرچم خودم باشم
من هیچ جز آبرو ندارم
دلواپس آبروی من باش
از غلغله ی غبار برگرد
ای آینه ی چهارسویم
از حوزه ی عشق رو مگردان
ته مانده ی قلب را نگه دار
تو از سر حرف خویش بگذر
من می گذرم از آبرویم
در حجله ی ابلیسم دیو است که می بارد
از بوسه به درگاهم
مردابِ عطش دارد این بستر نفرینی
من عشق نمی خواهم
گمشید جماعت تا،
تابوت کج و کوله ام بر زمین باشد
من عشق نمی خواهم،
یک جمله از این معنی،گفتیم و همین باشد
علیرضا آذر