وقتی که چای چشـمِ پُررنگ تو دم باشـد
مردی که پیشت می نشیند، خسته تر بهتر
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
سودی ندارد گریه بر این حال افسرده
کم آب در گلدان بریز این غنچه پژمرده
آن تختِ جمشیدم که هرکس آمده از راه
یک گوشه از ویرانی ام را با خودش برده
روزی شکوهی داشتم اما نماند افسوس
از آن شکوهم جز ستونهایی ترک خورده
حالا تو هم زخمی بزن تا خنجری داری
حالا که قدرت رو به دستان تو آوُرده
قلب مرا بشکن که در عالم نخواهد دید
لطف مرا، آنکس که قلبم را نیازرده
دیگر برو این تُنگ را در رود خالی کن
حالا که دیگر مطمئنی ماهی ات مرده
با خنده کاشتی به دل خلق ، "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم? شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
"حسین زحمتکش"
نگاهی نا مسلمان، ناگهان انداختی رفتی
ندیدی سوختم آتش به جان انداختی رفتی
به شک افتاده بین پنج و شش رکعت شمار ما
تو باز اهل یقین را در گمان انداختی رفتی
نماندی تا ببینی شهر را در خون و خاکستر
عصایت را میان ساحران انداختی رفتی
شبیه چای خود را پیشکش کردم، تو با سردی
مرا در انتظارت از دهان انداختی رفتی
اگر خیری رساندی بی گمان نشناختی، گویا
گلی بر سنگ قبری بی نشان انداختی رفتی
برایت ارزش کشتن ندارم دیده ام هر جا
که رویا رو شدم با تو کمان انداختی رفتی
"حسین زحمتکش "
قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است
آنقَدَرها هم که می گویند گاهی دیر نیست....
.
.
حسین زحمتکش
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"
تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش
تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!
به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!
به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش
گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش
به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش
چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...
"حسین زحمتکش"
گیرا تر از چشم تو هم درگیر خواهد شد
زیبا ترین معشوقه روزی پیر خواهد شد
امروز تعبیرم کن اما خاطرت باشد
خوابی که یوسف دیده هم تعبیر خواهد شد
مردی که عمری تشنه ی جام محبت بود
یک روز از این نا مهربانی سیر خواهد شد
غره مشو این امپراطوری قدرت مند
با حمله ی مشتی مغول تسخیر خواهد شد
دستی بجنبان تا که امروز تو زیبا ییست
دستی بجنبان چون که فردا دیر خواهد شد
"حسین زحمتکش"