اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

عشقت به من آموخت که غمگین باشم

عشقت به من آموخت که غمگین باشم 

و من سالیان سال 

نیازمند زنی بودم 

که به اندوهم وادارد 

زنی که میان بازوانش 

چون گنجشکی بگریم 

زنی که گرد آورد تکه هایم را 

چون خرده های بلوری شکسته 

عشق تو... بانویم!

بدترین عادت ها را به من آموخت 

یادم داد که هر شب هزار بار 

فال قهوه بگیرم 

به طبابت عطاران تن دهم 

و بر در پیشگویان بکوبم 

یادم داد که از خانه بیرون زنم 

و سنگ فرش خیابان ها را گز کنم 

و جست و جو کنم چهره ات را 

در قطره های باران و در نور ماشین ها 

و رنگی از تو را 

حتا... حتا 

در آگهی ها و اعلان ها...


"نزار قبانی" 

مجموعه "عشق بدون مرز" 

ترجمه : آرش افشار


طنابی از بدن کهنه ی درخت بیاویز (جنون گلاویز)

طنابی از بدن کهنه ی درخت بیاویز
برای تاب سواری در این بهشت غم انگیز

رسیده اییم و رسیدن، همیشه اول درد است
خوشا به هم نرسیدن، در آستانه ی پاییز

خوشا دو عاشق تنها، دو پاره چوب به دریا
یکی به صخره رسیده، یکی به موج بلاخیز

نه فرصتی که بمانم نه جراتی که بمیرم
کجا پناه بگیرم از این جنون گلاویز؟

نه‌خرمنی به‌دیاری نه یک‌ مترسک هاری
ببین که آخر‌ کاری کلاغ مانده و جالیز

به دست دورترین شاخه ماندی و نرسیدی
که عمر بخت تو کوتاه بود و قامت من نیز

به قاطعیت یک بوسه در دقایق آخر
مرا وداع کن ای سیب سرخ وسوسه انگیز

جهان‌ جهان تبرهاست جهان‌ زیر و‌زبرهاست
ولی تو ای تن تنها درخت باش و بپاخیز!

"احسان افشاری"
از کتاب بادنما

من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش

من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش

او که بعد از دیدنت شد غرق رویای خودش


دوری از تو مقطعی بوده ، نه قطعی ، شک نکن

باز خواهد گشت هر موجی به دریای خودش


"جواد منفرد"


نگاهی نا مسلمان، ناگهان انداختی رفتی

نگاهی نا مسلمان، ناگهان انداختی رفتی

ندیدی سوختم آتش به جان انداختی رفتی


به شک افتاده بین پنج و شش رکعت شمار ما

تو باز اهل یقین را در گمان انداختی رفتی


نماندی تا ببینی شهر را در خون و خاکستر

عصایت را میان ساحران انداختی رفتی


شبیه چای خود را پیشکش کردم، تو با سردی

مرا در انتظارت از دهان انداختی رفتی


اگر خیری رساندی بی گمان نشناختی، گویا

گلی بر سنگ قبری بی نشان انداختی رفتی


برایت ارزش کشتن ندارم دیده ام هر جا

که رویا رو شدم با تو کمان انداختی رفتی


"حسین زحمتکش "


افتاد شبیه شعله ای در خرمن

افتاد شبیه شعله ای در خرمن

شد نیمه ی عشق و نیمه ی دیگر، من!


تا دید دلم هوای ماندن دارد

راهی شد و ماند ردپایش در من...


"امید صباغ نو" 

از کتاب تا آمدن تو عشقبازی تعطیل


عطر لیمویی که پیچیده است در پیراهنش

عطر لیمویی که پیچیده است در پیراهنش 
می کشد پروانه ها را تا حریر دامنش

صبح زود است آفتاب شرمگین انداخته است 
باز گردن بندی از شبنم به دور گردنش

کاش وا می کرد پلک بسته را تا آسمان
دست و رو میشست در چشمان سبز روشنش

خواب مانده دختر صحرا و میخواهد نسیم 
رد کند ملافه را از روی صحرای تنش

تا بنوشد صبح را از شانه های برفی و 
بگذرد از گیسوان غرق در آویشنش

زن ولی از خواب برمیخیزد و تا شب نسیم 
میکشد آهی هر از گاهی پی پیراهنش 
___________________
پانته آ صفائی
از مجموعه ی "از ماه تا ماهی" 

تو آدم نیستی؛ این را خدا در گوش من گفته

تو آدم نیستی؛ این را خدا در گوش من گفته
ببین! بیرون زده از زیر چادر بال پروازت...

"امید صباغ نو"  

قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است

شهر رمضان الذی أنزل فیه القرآن


قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است

آنقَدَرها هم که می گویند گاهی دیر نیست....

.

.

حسین زحمتکش


بازآمده ام دست به دامان تو باشم

بازآمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم

از صبح ازل حلقه به گوش تو بمانم
تا شام ابد گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم

قرآن به سرم بود که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم

آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم

"علیرضا بدیع"

من بدم می آید از بوی خوش پیراهنت

من بدم می آید از بوی خوش پیراهنت

دلخورم  از اینهمه زیبایی بکر تنت


خسته ام از دیدن هر ازدحامی دور تو

از خودت را در دل هر رهگذر جا کردنت


من نمی خواهم دگر روشن بماند فکرم و 

بد به هم می ریزم از این فکر باز روشنت


هرچه زیبایی تو داری ساده من را می کشد

حق بده! حتّی همین زیباترین رقصیدنت!


حال من بد می شود وقتی که می بینم کسی

می گذارد حلقه های گل به روی گردنت


نه نمی گویم بمان در خانه اما لااقل

می توانی کم کنی از حدّ دلبر بودنت


تا سخن درپرده می گویم به درد اندازه نیست

می کِشم هی اضطراب گول ظاهر خوردنت


بر زبان راحت نیاید، این شبیه مردن است

بشنوی بر مرد دیگر، ساده دل داده زنت!!!


مریم صفری