این روزها
که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار
بگذریم
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
قیصر امین پور
سایر اشعار : قیصر امین پور
با خلوص نیت از دل عشق ورزیدم ولی
پیش پا از عشق خود هر روز دامی دیده ام
این خیانـت بود نه باور نخواهم کرد آه
اعتماد خویش را در اوج خامی دیده ام؟
اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی ، زمانی از آن تو باشم
واگر نمی توانم گاهی ، زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گویی ، کنار تو باشم
اگر نمی توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم
اما مرا اینطوری ترک نکن
بگذار دست کم چیزی باشم
شل سیلور استاین
** شل سیلورستاین با نام کامل شلدون آلن سیلورستاین (به انگلیسی: Sheldon Allan Silverstein) شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست و خواننده آمریکایی در ۲۵ سپتامبر ۱۹۳۰ در شیکاگو متولد شد و در ۱۰ مه ۱۹۹۹ بر اثر حمله قلبی درگذشت.
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:
_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!
معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم!
شب پنج شنبه 9 خرداد 41
فقط خدا می داند چه ساعتی است!
احمد شاملو
از کتاب مثل خون در رگهای من
نامه های احمد شاملو به آیدا
سایر اشعار: احمد شاملو
من از رعد و برق نمیترسم
امّا میان بازوان تو امنیتیست
که ترس را زیبا میکند
شب است و در سکوت خانه فکر تازه ای دارم:
بریزم هرچه دارم پیش روی دست و دل بازت!
بیا افشا کنیم احساس مان را چون که می ترسم-
"برادر خوانده" هایم پرده بردارند از رازت...
سودی ندارد گریه بر این حال افسرده
کم آب در گلدان بریز این غنچه پژمرده
آن تختِ جمشیدم که هرکس آمده از راه
یک گوشه از ویرانی ام را با خودش برده
روزی شکوهی داشتم اما نماند افسوس
از آن شکوهم جز ستونهایی ترک خورده
حالا تو هم زخمی بزن تا خنجری داری
حالا که قدرت رو به دستان تو آوُرده
قلب مرا بشکن که در عالم نخواهد دید
لطف مرا، آنکس که قلبم را نیازرده
دیگر برو این تُنگ را در رود خالی کن
حالا که دیگر مطمئنی ماهی ات مرده
در جانی و بی تو غرق در آشوبم
با مهر تو در شرایطی مطلوبم
بر سر در قلب عاشقم نامت را
با نقش ظریفی از طلا میکوبم
مزرعه دار
کنار گاری خرمن
دراز به دراز افتاده
تو گویی هزار سال مرده است
کلاغی برای پراندن نیست
مترسکی برای ترساندن نیست
با خود فکر میکنم
آیا همچنان
به مزرعه ای که چیزی تهدیدش نمی کند
و چیزی مراقبش نیست
می توان مزرعه گفت؟
احسان افشاری
سایر اشعار : احسان افشاری