اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی .
آسمان ِ روشن
سرپوش بلورین ِ باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .
ای آسمان و درخت و باغ ِ من
گل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .
"احمد شاملو"
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!
دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش ،
به دوستی و یگانگی .
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است . ــ
هنگامی که دستان ِ مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی ِ غم انگیزش را در می یابم …..
احمد شاملو
رگ بارهای اشک ، شوره زار ِ ابدی را باور نمی کند.
رگبار ِ اشک ، شوره زار ِ ابدی را بارور نمی کند .
رگبار های اشک ، بی حاصل است
و کاج ِ سرافراز ِ صلیب چنان پربار است
که مریم ِ سوگوار
عیسای مصلوب اش را باز نمی شناسد .
در انتهای آسمان ِ خالی ، دیواری عظیم فرو ریخته است
و فریاد ِ سرگردان ِ تو
دیگر به سوی تو باز نخواهد گشت ….
احمد شاملو
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام ِ خود را
با تو می گویم
کلید ِ خانه ام را
در دست ات می گذارم
نان ِ شادی های ام را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم ؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار ِ رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم ؟
احمد شاملو
بودن
یا نبودن …
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دیده
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ….
احمد شاملو
تو باد و شکوفه و میوه ای
ای همه ی فصولِ من
ای آسمان و درخت
باغ من
گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی
احمد شاملو
پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت : اینک من ! آدمی ! پادشاه ِ زمین !
و جانداران همه از غریو ِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش ِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت ِ خاک باز رهانید .
پس پشته ها و خاک به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت ِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشه ها و باد * و آتش ، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند ، در آب و به خاک و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر کجای * و مُلک ِ جهان او را شد * و پادشاهی ِ آب و خاک ، او را مسلم شد * و جهان به زیر ِ نگین ِ او شد به تمامی * و زمان در پنجه ی قدرت ِ او قرار گرفت * و زرّ ِ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان ِ خود را از بنده گی ِ خاک بازرهانید .
پس صورت ِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُـهر ِ خویش داغ بر نهاد به غلامی * و هر جای با نهاد ِ خاک ، پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان * و خدای را ، هم به دستان ؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد ، چرا که با زیبایی ِ دست کار ِ او زیبایی ِ هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد ، چرا که معجزه ی دستان ِ او بود از آن پس که از اسارت ِ خاکشان وارهانید .
پس خدای را که آفریده ی دستان ِ معجزه گر ِ او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستان ِ خدای آفرین ِ خود را که سلاح ِ پادشاهی ِ او بودند به درگاه ِ او گسیل کرد به گدایی ِ نیاز و برکت .
کفران ِ نعمت شد * و دستان ِ توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مُقام ِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی .
و تباهی آغاز یافت …
احمد شاملو
بیشترین عشق ِ جهان را به سوی تو می آورم
از معبر ِ فریادها و حماسه ها .
چرا که هیچ چیز در کنار ِ من
از تو عظیم تر نبوده است .
که قلب ات
چون پروانه یی
ظریف و کوچک و عاشق است .
ای معشوقی که سرشار از زنانه گی هستی
و به جنسیت ِ خویش غرّه ای
به خاطر ِ عشق ات ! ــ
ای صبور ! ای پرستار !
ای مومن !
پیروزی ِ تو میوه ی حقیقت ِ توست .
رگبار ها و برف را
توفان و آفتاب ِ آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی .
باش تا میوه ی غرورت برسد .
ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست ،
پیروزی ِ عشق نصیب ِ تو باد !
احمد شاملو
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بی هوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
احمد شاملو