دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش ،
به دوستی و یگانگی .
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است . ــ
هنگامی که دستان ِ مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی ِ غم انگیزش را در می یابم …..
احمد شاملو
بودن
یا نبودن …
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دیده
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ….
احمد شاملو
تو باد و شکوفه و میوه ای
ای همه ی فصولِ من
ای آسمان و درخت
باغ من
گل و زنبور و کندوی من
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی
احمد شاملو
پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت : اینک من ! آدمی ! پادشاه ِ زمین !
و جانداران همه از غریو ِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش ِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت ِ خاک باز رهانید .
پس پشته ها و خاک به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت ِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشه ها و باد * و آتش ، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند ، در آب و به خاک و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر کجای * و مُلک ِ جهان او را شد * و پادشاهی ِ آب و خاک ، او را مسلم شد * و جهان به زیر ِ نگین ِ او شد به تمامی * و زمان در پنجه ی قدرت ِ او قرار گرفت * و زرّ ِ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان ِ خود را از بنده گی ِ خاک بازرهانید .
پس صورت ِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُـهر ِ خویش داغ بر نهاد به غلامی * و هر جای با نهاد ِ خاک ، پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان * و خدای را ، هم به دستان ؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد ، چرا که با زیبایی ِ دست کار ِ او زیبایی ِ هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد ، چرا که معجزه ی دستان ِ او بود از آن پس که از اسارت ِ خاکشان وارهانید .
پس خدای را که آفریده ی دستان ِ معجزه گر ِ او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستان ِ خدای آفرین ِ خود را که سلاح ِ پادشاهی ِ او بودند به درگاه ِ او گسیل کرد به گدایی ِ نیاز و برکت .
کفران ِ نعمت شد * و دستان ِ توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مُقام ِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی .
و تباهی آغاز یافت …
احمد شاملو
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بی هوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
احمد شاملو
چه راه ِ دور !
چه راه ِ دور ِ بی پایان !
چه پای لنگ !
نفس با خسته گی در جنگ
من با خویش
پا با سنگ !
چه راه ِ دور
چه پای لنگ !
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
احمد شاملو
سایر اشعار : احمد شاملو
آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:
_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!
معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.
چه قدر در کنار تو مغرورم!
شب پنج شنبه 9 خرداد 41
فقط خدا می داند چه ساعتی است!
احمد شاملو
از کتاب مثل خون در رگهای من
نامه های احمد شاملو به آیدا
سایر اشعار: احمد شاملو
آنکه میگوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود”
احمد شاملو
منتشر شده در : اشعار احمد شاملو
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست
"احمد شاملو"
از مجموعه آیدا در آئینه