تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
سودی ندارد گریه بر این حال افسرده
کم آب در گلدان بریز این غنچه پژمرده
آن تختِ جمشیدم که هرکس آمده از راه
یک گوشه از ویرانی ام را با خودش برده
روزی شکوهی داشتم اما نماند افسوس
از آن شکوهم جز ستونهایی ترک خورده
حالا تو هم زخمی بزن تا خنجری داری
حالا که قدرت رو به دستان تو آوُرده
قلب مرا بشکن که در عالم نخواهد دید
لطف مرا، آنکس که قلبم را نیازرده
دیگر برو این تُنگ را در رود خالی کن
حالا که دیگر مطمئنی ماهی ات مرده