اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است

میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است

شبیه تو کم و امثال من فراوان است

 

بیا که هر دو به نوعی به شانه محتاجیم

دوباره موی تو و حال من پریشان است

 

تویی که نیم رخت مثل نیمه ی ماهی ست

که نیم دیگران آن پشت ابر پنهان است

 

نه پشت ظاهر خوب تو باطنی بد نیست

که هر دو روی تو بر عکس سکه یکسان است

 

رسیده ام به خدا از مسیر چشمانت

به نقطه ای که تلاقی عشق و عرفان است

 

عجیب نیست به سمت تو مایلم هر دم

که نام دیگر من آفتابگردان است


"جواد منفرد"

از کتاب بی وزنی

نشر شانی


در این زمانه کسی با وفاتر از غم نیست

در این زمانه کسی با وفاتر از غم نیست

کسی که توی دلش غم نباشد آدم نیست


به نقشه زل نزن اینقدر ،بی گمان شهری

در آن به زلزله خیزی شانه هایم نیست


نمک بپاش که شاید بمیرم از این زخم

نمک بپاش که دیگر امید مرهم نیست


تویی که از بغلم رد شدی ،نفهمیدی

که لطف راه فقط در عبور از هم نیست


هوای ابری این شهر گرچه معروف است

شبیه اخم تو اما همیشه درهم نیست


ببین به لطف تو بی پشت مانده ام ،این است

سزای تکیه نمودن به آنچه محکم نیست


"جواد منفرد"

از کتاب شعر بی وزنی



تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند

تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند

چشمه ای خشک از این معجزه قل قل بکند


فوران کردن من هیچ، دماوند هم آه

روبروی تو بعید است تحمل بکند


باش در هیات آیینه و بگذار جهان

روزی از دیدن تصویر خودش هل بکند


اخم هایت خفه ام می کند ای کاش یکی

گره ی بین دو ابروی تو را شل بکند


آبشاری ست نماد منِ افتاده که عشق

عظمت می دهدش هرچه تنزل بکند


خوبی اندازه ی انبوه بدی های زمان

که زمین در خودش احساس تعادل بکند


"جواد منفرد"

از مجموعه  دریا همیشه ای که دلش شور می زند 

انتشارات فصل پنجم


منم آنکس که به خود کرده گرفتار شده ست

منم آنکس که به خود کرده گرفتار شده ست

آنچه خود ساخته روی سرش آوار شده ست


ذوقم از روز ازل کور شده ،پنجره ای_

در دلم بود که تبدیل به دیوار شده ست


مثل یک مرد فروخورده ام آری بغض است

آنچه در من همه ی عمر تلنبار شده ست


مانده انگشت اشاره به دهانم یک عمر

شَستم از بس همه جا دیر خبر دار شده ست


کارش از کار گذشته ست هرآنکس چون من

خنجراز پشت به اوخورده و ناکار شده ست


مهربانی نکن ای دوست که چندان خوش نیست

سرنوشتی که نصیب گل بی خار شده ست


"جواد منفرد"


قهرت آتش زد به لبخندی که بر لب داشتم

قهرت آتش زد به لبخندی که بر لب داشتم

ریشه کن کرد آنچه را با زور و زحمت کاشتم


قله ی آتشفشانی هستم از وقتی شکست

بغض هایی را که عمری روی هم انباشتم


ای که همزاد سرابی،شک به عقلم کرده اند

از زمانی که به سمت تو قدم برداشتم


از گلستان هیچ آثاری ندیدم ،در عوض

سوختم در آتش اما پا عقب نگذاشتم


نیمی از من هوشیار و نیمی از من مست بود

توی خونم الکل پنجاه درصد داشتم


مثل مار از درد می پیچم به خود در راه عشق

مارپیچ است آنچه راه راست می پنداشتم


"جواد منفرد"


دستور آمد تا بنایی خم بسازد

دستور آمد تا بنایی خم بسازد

معمار ساسانی دژی محکم بسازد


ای کاش می شد مثل طاق ابروانت

کسری و بستان را کنار هم بسازد


اما فقط کار خدا بود اینکه در تو

هر' آنچه یک عمر آرزو کردم بسازد


اشکی چکید از گونه ات یک آن سبب شد

این ایده تا بر روی گل شبنم بسازد


شاعر شدم وقتی که راضی کرد خود را

در عمق چشمت حالتی از غم بسازد


داروست اشکت روی زخمم کیست جز تو؟

باشد که حتی از نمک مرهم بسازد


رد می شوم از هفت خوان چون می تواند

عشق زیاد از هر کسی رستم بسازد


"جوادمنفرد"

از کتاب منظره ها با تو عکس می گیرند


یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام

یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام

این روزها به لطف تو حالی به حالی ام


شهری میان خاک جنوبم که مدتی ست

درگیر ابرهای سیاه شمالی ام


داروی درد کهنه خودش درد دیگری ست

سیلاب آمده وسط خشکسالی ام


من آن نخورده مستم از اینکه تمام وقت

لبریز عطر توست هوا در حوالی ام


خوش بو شده اتاقم و اصلا عجیب نیست

جان داده ای به تک تک گل های قالی ام


چون برکه ای که آب ندارد ،بدون عشق

لطفی نداشت زندگی خشک و خالی ام


"جواد منفرد" 


کشته ها و مرده ها بسیار اما چاره چیست ؟!

کشته ها و مرده ها بسیار اما چاره چیست ؟!

تا تو پشت این جنایت های بیرحمانه ای


عشق پیدا کردن سنگی ست در اعماق چاه

آنچه با یک مشت عاقل می کند دیوانه ای


"جواد منفرد"

مثل روشن کردن کبریت در خرمن خطاست

مثل روشن کردن کبریت در خرمن خطاست
رخنه چیزی به نام عاشقی در من خطاست

در جدل با غصه ها چندیست پا پس می کشم
جنگ از هر حیث با هر چیزِ روئین تن خطاست

گاه احساس خدایی کار دستت می دهد
دیدن هر معضلی از چشم اهریمن خطاست

روح را با قصد پوشاندن به جان دیگری
چون لباس کهنه ای از تن درآوردن خطاست

یار وقتی که ندارد سرنخِ احساس را
مهر ورزیدن به او قدِ سرِ سوزن خطاست

زیر پای سرو جای بید مجنون نیست،نه
پیش تندیس غرور افتادگی کردن خطاست

"جوادمنفرد"
 مجموعه شعر منظره ها با تو عکس می گیرند
نشر شانی

دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند

دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند

کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند


تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را

چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند


در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق

ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند


مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند

که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند


ببارید ابرهای تیره ،باران درس شیرینی ست

به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند


پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم

کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند


"جواد منفرد"