شبیه اسب درونم دوباره رم کرده
ببین نبودی و وحشت چه با دلم کرده
به لطف قوزم و مویی سپید بعد از تو
شدم چو شاخه ی خشکی که برف خم کرده
نپرس از تب و لرزم،نگو چه با من کرد
همان که زلزله با خانه های بم کرده
شب است و آینه جغدی کشیده است از من
دو چشم بهت زده،صورتی ورم کرده
تو نیمه ی من و من جسم جان به لب شده ام
که روح پر تب و تابش به او ستم کرده
بیا ببین که چه آشی برای من پخته
همان کسی که برای تو چای دم کرده
جواد منفرد
در او غرقم که در آیینه غرق گیسو افشانی ست
پریشان کسی هستم که درگیر پریشانی ست
تویی آن که رسیدن به وصالش یعنی آزادی
برای هرکه چون من در خودش یک عمر زندانی ست
همیشه تازه ای و دیدنت یک اتفاق بکر
شبیه رویت مهتاب در شبهای بارانی ست
مداوا می شوم وقتی که می خندی و می خندم
منی که راه رفع دردهایم خنده درمانی ست
بیا در دست من ها کن که هوهوی دم گرمت
وزیدن های باد گرم در عصری زمستانی ست
بیا و بی خیال منطقی بودن شو ایندفعه
که عشق و عاشقی همواره کاری غیر عقلانی ست
"جواد منفرد"
خودش را دوست می پندارد اما دشمن دین است
من آن پیغمبری هستم که آیینش دروغین است
چطور از شادی و سرزندگی با خلق میگوید؟
کسی که مثل من در زندگی همواره غمگین است
رواج زندگی در من امیدی کاملا واهی ست
چو دلداری به گوش مرده ای در حال تدفین است
ترازو ها،تعادل در کدامین وزنه میگنجد؟
برای من که تقدیرم پر از بالا وپایین است
دوتا شد قامتم چون شاخه ها فهمیدم آسان نیست
همیشه شانه خالی کردن از باری که سنگین است
مرا از چشمها انداخت خوبی های بی حدم
که دل را میزندچیزی که بی اندازه شیرین است
"جواد منفرد"
میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است
شبیه تو کم و امثال من فراوان است
بیا که هر دو به نوعی به شانه محتاجیم
دوباره موی تو و حال من پریشان است
تویی که نیم رخت مثل نیمه ی ماهی ست
که نیم دیگران آن پشت ابر پنهان است
نه پشت ظاهر خوب تو باطنی بد نیست
که هر دو روی تو بر عکس سکه یکسان است
رسیده ام به خدا از مسیر چشمانت
به نقطه ای که تلاقی عشق و عرفان است
عجیب نیست به سمت تو مایلم هر دم
که نام دیگر من آفتابگردان است
"جواد منفرد"
از کتاب بی وزنی
نشر شانی
تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند
چشمه ای خشک از این معجزه قل قل بکند
فوران کردن من هیچ، دماوند هم آه
روبروی تو بعید است تحمل بکند
باش در هیات آیینه و بگذار جهان
روزی از دیدن تصویر خودش هل بکند
اخم هایت خفه ام می کند ای کاش یکی
گره ی بین دو ابروی تو را شل بکند
آبشاری ست نماد منِ افتاده که عشق
عظمت می دهدش هرچه تنزل بکند
خوبی اندازه ی انبوه بدی های زمان
که زمین در خودش احساس تعادل بکند
"جواد منفرد"
از مجموعه دریا همیشه ای که دلش شور می زند
انتشارات فصل پنجم
قهرت آتش زد به لبخندی که بر لب داشتم
ریشه کن کرد آنچه را با زور و زحمت کاشتم
قله ی آتشفشانی هستم از وقتی شکست
بغض هایی را که عمری روی هم انباشتم
ای که همزاد سرابی،شک به عقلم کرده اند
از زمانی که به سمت تو قدم برداشتم
از گلستان هیچ آثاری ندیدم ،در عوض
سوختم در آتش اما پا عقب نگذاشتم
نیمی از من هوشیار و نیمی از من مست بود
توی خونم الکل پنجاه درصد داشتم
مثل مار از درد می پیچم به خود در راه عشق
مارپیچ است آنچه راه راست می پنداشتم
"جواد منفرد"
یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام
این روزها به لطف تو حالی به حالی ام
شهری میان خاک جنوبم که مدتی ست
درگیر ابرهای سیاه شمالی ام
داروی درد کهنه خودش درد دیگری ست
سیلاب آمده وسط خشکسالی ام
من آن نخورده مستم از اینکه تمام وقت
لبریز عطر توست هوا در حوالی ام
خوش بو شده اتاقم و اصلا عجیب نیست
جان داده ای به تک تک گل های قالی ام
چون برکه ای که آب ندارد ،بدون عشق
لطفی نداشت زندگی خشک و خالی ام
"جواد منفرد"