در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقویم ورق خورد وکسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پیشانی او روشنی آینه وآب
بوی نفس باغچه می داد دهانش
هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش
با اینهمه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویهء تند نگاه نگرانش
یک زلزلهء سخت تکانیش نمیداد
یک شعر ولی زلزله میریخت به جانش
انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بین «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»*
طوفان شدو من برگ شدم رفتم ورفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش
میخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاییز وزمستان مرا در چمدانش
در واشدو اورفت همانطور که یکروز
در واشدو پاشید نسیم هیجانش
"مهدی فرجی"
چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
"مهدی فرجی"