تـا نیـمـه چـرا ای دوسـت؟
لاجـرعـه مـرا سـر کـش
مـن فـلسـفـه ای دارم؛
یـا خـالـی و یـا لـبـریـز...
محمدعلی بهمنی
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم
دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی
احساس تو کافی ست، چه متن و چه حواشی
از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما
شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
مجموعۀ آماده ی نشرم - خبرِ بَد
یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی
شصت و سه غزل له شده در زلزلۀ من
شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی
نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد -
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟
محمدعلی بهمنی
ساده بگویم
نگاه زادهی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه میکند
تو دیگر از آن خود نیستی
کودک میشوی ، جوان هستی و جوانی نمیکنی
رد میشوی ، پیر هستی ، میمانی
همیشه در پی آن گمشدهای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقهی پنهان
آن نگاه همیشه تازه هستی
از آن دو چشم روشن عشق را
در غبار بیامان زمان ، جستجو میکنی
غافل از اینکه
او دیگر تکهای از تو شده است
سایهای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این خراب
سرشار از عطر نگاه توست ، عزیز
محمدعلی بهمنی
منتشر شده در : اشعار محمدعلی بهمنی
به فصل فصلِ تو معتادم ای مخدرِ من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
"محمدعلی بهمنی"
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد، به خدا دریا نیست
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی ست که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم و نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم-باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرامتر از پلک تو را میبندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم -اما نه!
ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست
"محمدعلی بهمنی"
دراین زمانهی بیهایوهوی لالپرست
خوشا به حال کلاغان قیلوقالپرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظهی خود را
برای این همه ناباور خیالپرست
به شبنشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلالپرست
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند
به پای هرزهعلفهای باغ کالپرست
رسیدهام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاریست
به تنگچشمی نامردم زوالپرست
"محمدعلی بهمنی"
همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوستِ من ! دوست نداری باشم
.
.
#محمدعلی_بهمنی
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را
از تو خواهم گفت با خشکی
از تو خواهم گفت با دریا
از تو با دیروز گفتم
از تو خواهم گفت با فردا
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را
کاش روزی باد پیغام مرا می برد تا هر دشت
کاش می شد نعره ام تا کوه ها می رفت وبر می گشت
دره ها پر می شد از تکرار نام تو
رود جاری می شد از موج کلام تو
ای تو از گل برده میراث شکفتن را
دوست دارم لحظه های از تو گفتن را...
"محمدعلی بهمنی"
خدا نخواست که من اهل ناکجا باشم
اجازه داد فقط اهلیِ شما باشم
و... ماجرای من و تو به عشق فرجامید
و... عشق خواست که من مرد ماجرا باشم
و...من تو را به دلیل آرمان خود کردم
که بیدلیل مباد که آرمانگرا باشم
چرا؟ مپرس که سر مشق عاشقست سکوت
مخواه پاسخ گنگی بر این ماجرا باشم
سرودمت به همان باوری که در من بود
و... شعر حنجرهام شد که خوش صدا باشم
و... خواندمت که قشنگ است روز و شب از تو
بخوانم و نگران نخواندهها باشم
خدا نخواست! چه بهتر! تو خواستی از من
که خوش قریحهترین بندهی خدا باشم
"محمدعلی بهمنی"