اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 

حسین منزوی


از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟


تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم


حسین منزوی


منتشر شده در : اشعار حسین منزوی

لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است

لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است
و چشم هایت ، شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود ، محو و رؤیایی است
چگونه وصف کنم هیأت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی است
در آسمانه ی دریای دیدگان تو ، شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خواب ناک تر از عطرهای صحرایی است
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است
نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هر جایی است
تو ــ باری ــ اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و مُعمّایی است
پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ، ساقه های تنهایی است

"حسین منزوی"

*نخستین غزلی که از من چاپ شد ( منظورم غزل در حال و هوای تازه است که راهی در غزل امروز گشود ) این غزل بود . در مجله ی فردوسی ، سال 47 ــ شماره اش را به یاد ندارم ! ــ این غزل بعد ها و به فاصله سه ــ چهار ماه ، مورد استقبال دوستان ! قرار گرفت و شاید بتوانم نزدیک به صد غزل را که در اقتفای مستقیم یا غیر مستقیم این غزل سروده شده بود ، به یاد بیاورم . ارزش این غزل چه به عنوان نقطه عطفی در غزل های این شاعر و چه به عنوان عنصری مؤثر در شاعران دیگر ، می تواند هم چنان محفوظ بماند .

ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر

ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران ِ صاف ِسحر با صفاتر

با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت به من آشناتر

من با تو از هیچ ، از هیج توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر

ای مرمر سینه ی تو در آن طرف پیراهن سبز
از خرمن یاس ، در بستر سبزه ها دلبرباتر

ای خنده های زلال تو در گوش ذرّات جانم 
از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر

آری تو را دوست دارم ، وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر

"حسین منزوی"

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟

تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟
کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم

اسیر جاذبه ی بی امانت آن پر ِ کاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم

تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
و گر به کشور سیمرغ و کیمیا بگریزم

به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم

هوا گرفته ی عشق تو اَم چگونه از این دام 
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟

به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است
ز آشناتری اکنون به آشنا بگریزم

کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟
مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم

به هر کجا که روم رنگ آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو ! پس کجا بگریزم ؟

"حسین منزوی"

باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است

باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد ، مگر کابوس توفان دیده است

ماه می لرزد به خویش از بیم ، پنداری که باز
بر جبین شب ، علامت های طغیان دیده است

جوی کوچک را به رگ ، یخ بسته خون در جا ، مگر
در کف ِ کولاک ، شلاق زمستان دیده است

لیکن آرام است تاریخ ، آن که چشم خُبره اش
زین پَلَشتی ها و زشتی ها ، فراوان دیده است

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد
آری این گرگ کهن ، بسیار باران دیده است

هر چه در آیینه می بیند ، جوان ماه و سال
پیر ایّام کهن در خشت خام ، آن دیده است

نا امید از انفجار فجر بی تردید نیست
آن که بس خورشیدها ، در ذره پنهان دیده است

گر چه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان ،
شب ، که خورشید درخشان را به زندان دیده است

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است

باز می گردد سحر ، هر چند هر بار آمده
دست شب ، آغشته با خون خروسان دیده است

"حسین منزوی"

غزل غزل ترانه تو ، ترانه ی بهار تو !

غزل غزل ترانه تو ، ترانه ی بهار تو !

چمن چمن بهار تو ، بهار ماندگار تو !


مسافر رهایی ام ، بَشیر روشنایی ام 

همان که داشت عمرها ، مرا در انتظار تو !


نگاه بی قرار را به هر غبار بسته ، من

سوار ِ تاخته برون از آخرین غبار ، تو !


نشسته ای و بسته ای به خاک این زمین ، مرا

بهانه های ماندنم تویی در این دیار ، تو !


دریچه ای به جانب ِ گل و ستاره و نسیم

گشوده از فضای این سیاه ِ روزگار ، تو !


به دست های کوچکت ، سپرده سرنوشت من

بچرخ تا بچرخم ، ای مُدیر ، تو ، مَدار ، تو !


"حسین منزوی"


شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

خوش آن روز که بینم باغ خشک آرزویم را 
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی


یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب « سعدی » قلم ها در کف « مانی »


نظر بازی نزیبد با تو هر کس را که می بینی 
امید من ! چرا قدر نگاهت را نمی دانی ؟


"حسین منزوی"