حسین منزوی
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »
کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
منتشر شده در : اشعار حسین منزوی
غزل غزل ترانه تو ، ترانه ی بهار تو !
چمن چمن بهار تو ، بهار ماندگار تو !
مسافر رهایی ام ، بَشیر روشنایی ام
همان که داشت عمرها ، مرا در انتظار تو !
نگاه بی قرار را به هر غبار بسته ، من
سوار ِ تاخته برون از آخرین غبار ، تو !
نشسته ای و بسته ای به خاک این زمین ، مرا
بهانه های ماندنم تویی در این دیار ، تو !
دریچه ای به جانب ِ گل و ستاره و نسیم
گشوده از فضای این سیاه ِ روزگار ، تو !
به دست های کوچکت ، سپرده سرنوشت من
بچرخ تا بچرخم ، ای مُدیر ، تو ، مَدار ، تو !
"حسین منزوی"
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روز که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی
"حسین منزوی"