غزل غزل ترانه تو ، ترانه ی بهار تو !
چمن چمن بهار تو ، بهار ماندگار تو !
مسافر رهایی ام ، بَشیر روشنایی ام
همان که داشت عمرها ، مرا در انتظار تو !
نگاه بی قرار را به هر غبار بسته ، من
سوار ِ تاخته برون از آخرین غبار ، تو !
نشسته ای و بسته ای به خاک این زمین ، مرا
بهانه های ماندنم تویی در این دیار ، تو !
دریچه ای به جانب ِ گل و ستاره و نسیم
گشوده از فضای این سیاه ِ روزگار ، تو !
به دست های کوچکت ، سپرده سرنوشت من
بچرخ تا بچرخم ، ای مُدیر ، تو ، مَدار ، تو !
"حسین منزوی"