ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه ساران ِ صاف ِسحر با صفاتر
با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت به من آشناتر
من با تو از هیچ ، از هیج توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر
ای مرمر سینه ی تو در آن طرف پیراهن سبز
از خرمن یاس ، در بستر سبزه ها دلبرباتر
ای خنده های زلال تو در گوش ذرّات جانم
از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر
بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر
آری تو را دوست دارم ، وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر
"حسین منزوی"