می خواهمت میدانی اما باورت نیست
فکری به جز نامهربانی در سرت نیست
دیگر شدی هرچند ، امّا من همانم
آری همان شوری که دیگر در سرت نیست
من دوستت دارم تمام حرفم این است
حرفی که عمری گفتم اما باورت نیست
من آسمانی بی کران،روحی بلندم
باور کن این کوتاهی از بال و پرت نیست
ای کاش از آغاز با من گفته بودی
وقتی توان آمدن تا آخرت نیست
"ناصر فیض"
شبیه قطره بارانی که آهن را نمیفهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمیفهمد
نگاهی شیشهای دارم، به سنگ مردمکهایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمیفهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمیفهمد
من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمیفهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمیفهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو میگویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمیفهمد
برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمیفهمد، کسی من را نمیفهمد
"نجمه زارع"