از پیِ بهبودِ دردِ ما دوا سودی نداشت
هرکه شد بیمارِ دردِ عشق بهبودی نداشت
.
#وحشی_بافقی
از بهر چه در مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
.
بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح
اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم
.
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
.
بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی
آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم
.
وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم
زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم
وحشی بافقی
کمالالدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است. وی در اواسط نیمهٔ اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد. او در مدت عمر مانند خواجهٔ شیراز از مسافرتهای دور و دراز احتراز میجست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد. وحشی بافقی در حدود سال ۹۹۹ هجری قمری درگذشت. مزار وی در محلهٔ سر برج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم قرار دارد. آثار باقیماندهٔ وی عبارتند از دیوان اشعار، مثنوی خلد برین، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرنها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند.
دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق
بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
.
.
"وحشی بافقی"
گلچینی از تک بیت های وحشی بافقی تقدیم شما خوانندگان عزیز اشعار ناب :
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟
***
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشنید
از گوشه بامی که پـــریدیم ، پـــــریدیم
***
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
این چنین روزی که دیدمخویش را گم میکنم
***
بکش و بسوز و بگذر، منگر به اینکه عاشق
به جز اینکه مهر ورزد، گنهی دگر ندارد
***
پر است شهر ز ناز بتان نیاز کم است
مکن چنان که شوم از تو بی نیاز مکن
***
چه غصه ها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند
***
خوش آن غرور که وام دو صد جواب سلام
به یک کرشمه ابرو ادا تواند کرد
***
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
***
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
"وحشی بافقی"
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه
تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه
جسم و جانم را زهم پیوند بگسستی بس است
با ضعیفی همچو من زور آزمایی اینهمه
استخوانم سوده شد از روی خویشم شرم باد
بر زمین از آرزو رخساره سایی اینهمه
هر که بود از وصل شد دلگیر و هجر ما همان
نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه
وحشی این دریوزهٔ دیدار دولت تا به کی
عرض خود بردی چه وضعست این گدایی اینهمه
"وحشی بافقی"
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
"وحشی بافقی"