اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

آه ای اتاق کوچک تو باغی از بهشت!

آه ای اتاق کوچک تو باغی از بهشت!

با جان و دل گذاشتمت خشت روی خشت


حالا بگو که بام کدامین کبوتری

دادی مرا به دست کدام آسمان_نوشت


اوکیست او که خواست تو تسکین من شوی

شیطان سرشکسته ی وامانده از بهشت!


اوکیست او که با همه ی مهربانی اش

خوی تو را به آتش خشم و جنون سرشت


ای کاخ سرنگون شده بر اشتیاق من

از تو چه مانده است به جز یک بنای زشت


نفرین به او! به او که مرا عاشق تو کرد

نام تو را به صفحه ی پیشانی ام نوشت


شیرین خسروی


آخر به من بگو که تو طاقت می آوری

آخر به من بگو که تو طاقت می آوری
تو دل به من ببندی و من دل به دیگری؟

ما تکه های گمشده ی پیکر همیم
آیا رواست بر تن خود این ستمگری؟

آیا رواست چهره بپوشانی از خودت
از این و آن بنا بگذاری به دلبری

زیباترین صنوبر باغی ولی چه سود
بر شانه ی تو لانه ندارد کبوتری

ای بی نیاز کرده جوانسالی ات مرا
از شاخه های سبز درخت تناوری

من هیچ وقت از تو گریزی نداشتم
تن داده ام به عاقبت گریه آوری

تنها تویی که بر دل من حکم می کنی
جای تو را چگونه ببخشم به دیگری؟ 

شیرین خسروی

عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را

عشق تو گرفت از تن من تاب و توان را
ترسم که به پایان نرسانم رمضان را


آه ای رطب دورترین شاخه چه می شد؟
شیرین کنم از شهد لبان تو دهان را


باید که به دادم برسد آن که به من داد
لبریز تراز ظرف دلم این هیجان را


تا چند فقط طوطی خوشخوان تو باشم
انکار کنم این غم حاجت به بیان را


یک بار به من گوش کن ای سنگ صبورم!
تا پر کنم از قصه ی تو گوش جهان را


آن وقت تو مال من و من مال تو باشم
با جذبه ی یک اخم برانم همگان را


"شیرین خسروی"


جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من !

جایی نرو ! بچرخ فقط در مدار من ! 
ای ماه …! ای ستاره ی دنباله دار من

باید جهان و نظم قدیمش عوض شود 
هر کار می کنم که تو باشی کنار من 

دادم عنان زندگی ام را به عشق تو
از اختیار عقل گذشته است کار من

چون سنگ کوچکی ته یک رودخانه ام
اینگونه است در غم تو روزگار من

حالا بیا و مثل نسیمی عبور کن
از گیسوان مضطرب بی قرار من

حالابیا و ساده ترین حرف را بزن
پایان بده به سخت ترین انتظار من …!!

"شیرین خسروی"


پنهان نکن نام مرا زیر زبانت

پنهان نکن نام مرا زیر زبانت
بگذار تا شیرین شود طعم دهانت


با خنده هایت شعله ور کن پیکرم را
خاکسترم را پخش کن روی لبانت


بگذارتا جاری شود سیلابی ازخون
از زخم پنهان مانده در اعماق جانت


دیگر کجا باید به دنبالت بگردم
دنبال ردی از نگاه مهربانت


من آن پرستویم که راهش را بلد نیست
می ترسم آخر گم شوم در آسمانت


شیرینم اما تلخ می دانم ولی تو
پنهان نکن نام مرا زیر زبانت


"شیرین خسروی"


باشـد بـــرو بـعــد از تـــو هـم مـن می تـوانـم

باشـد بـــرو بـعــد از تـــو هـم مـن می تـوانـم

سـرشـار از عـشـق و پــر از شـادی بـمـانــم

 

این اشک ها از شـوق یک فصل جدیـد است

دارم تـــو را از چـشـم هـایــم می تــکــانــم

 

حـالا رهـایــم از تـــو می خـواهــم از امــروز

قــدر تـمــام لـحـظـه هـایــم را بـدانــم

 

بــیـــزار بــودم از بـه امــیــد تــو بــودن

ایـنـکـه تــو مجـبـورم کـنـی شـاعـر بـمـانـم

 

یـادت می آیـد حـرف شـیـریـنـم تــو بـودی

مـثـل شکـر حـل می شدی در استکانـم؟

 

دیـدی چـگـونـه روی لـب هایـم تـرک خورد

شعـری که می شد از تـه قـلـبـم بخوانـم؟

 

بـاشـد بــرو حـالا کـه احـسـاسـی نـداری

بـاشـد بـرو بـعـد از تــو هـم مـن می توانـم   ...

 

"شیرین خسروی"


خسته از این ایل و تبارم هنوز

خسته از این ایل و تبارم هنوز
من که تعلق به تو دارم هنوز


ماه به آیینه وماهی به آب
من به هوای تو دچارم هنوز


ساده از این دشت نخواهم گذشت
وسوسه دارم که ببارم هنوز


دکمه ای از پیرهنت مانده است
با تو کمی فاصله دارم هنوز


گرچه بر آیینه ی تو من فقط 
لایه ای از گرد و غبارم هنوز


آه نخواهی که پس از شانه ات
روی زمین سر بگذارم! هنوز..


"شیرین خسروی"


نه رقص بی اراده ی چین های دامنم

نه رقص بی اراده ی چین های دامنم
نه رد بوسه ای که به جا مانده بر تنم


نه تاج گل، نه تور، نه پیراهن سفید
نه رنگ تازه ای که به موهام می زنم


چیزی به جز خیال تو باعث نمی شود
گاهی به یاد داشته باشم که یک زنم


وقتی که هستی و شب و روزم پراز غم است
وقتی تو را نداشته باشم چه می کنم ! ؟


ای بادها! چگونه به من یاد می دهید
این خانه را به عطر تن او بیآکنم؟


ای ابرها که روی سرش چتر می شوید
از روشنایی تن او دل نمی کنم
#
گاهی بتاب طعم دهانم عوض شود
لیموی باغ میوه ی خاموش و روشنم!


"شیرین خسروی"


با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها

با همان ترسی که وقتی دسته ای از سارها
ناگهان پر می کشند از گوشه ی دیوارها...


با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید 
می گریزد از لب و دندان تیز مارها


با همان زخم و جراحت ها که شیر خسته ای 
بر تنش جا مانده است از صحنه ی پیکارها

می روم سر می گذارم بر کویر و کوه و دشت
می روم گم می شوم در دامن شن زارها

آه دیدی! خاطراتم را چطور از ریشه کند 
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها

کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت
سکه ی نام تو بالا رفت در بازارها !

تک تک سلول هایم هر یک از رگ های من
ملتهب بودند در جریان آن دیدار ها...

می روی بعد از هزاران سال پیدا می شوی
با فسیل استخوان های زنی در غارها

"شیرین خسروی"