اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

اشعار ناب - asharenab

اشعار ناب (asharenabir) مجموعه ای از بهترین های شعر و ادبیات جهان ...

در کتاب چار فصل زندگی - قیصر امین پور

در کتاب چار فصل زندگی

صفحه ها پشت سرِ هم می روند

هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند

لحظه ها با شادی و غم می روند...

گریه، دل را آبیاری می کند

خنده، یعنی این که دل ها زنده است...

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می دارم من این پیوند را

گر چه می گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را


قیصر امین پور


بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟

چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال 


ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من ! 

تقدیر من غم تو و تغییر تو محال


قیصر امین پور


چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی

چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی

 

به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شده‌ای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی

 

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

 

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی!

 

من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم
که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی

 

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی

 

بشنو "صبح بخیر" از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی

 

محمد صفوی


زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست

مرده دل کی عشق را آرد به دست

عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود

عشق می‌جوید حریفی سینه چاک
کو ندارد از فنای خویش باک

عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا

عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا

عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش.‏

دکتر جواد نوربخش


تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

رهی معیری


چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست

هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست

 

بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است

که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست

 

مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است

عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

 

چشم در چشم من انداخته ای می دانی

چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست

 

هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست

چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست

 

مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟

ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست

 

مهدی فرجی


دلتنگ خاطرات توام دم به دم رفیق

دلتنگ خاطرات توام دم به دم رفیق

حمدی بخوان و در دل تنگم بدم رفیق

 

یارانِ بی‌مضایقه تبدیل می‌شوند

هنگام دشمنی‌ست، نیُفت از قلم رفیق

 

چشمان بی‌تفاوتم از ناگهان تهی‌ست

دیگر نه شانه مانده برایم نه غم رفیق

 

رامشگران سکوت جهان را نواختند

در پنجگاه دلهره با زیر و بم رفیق

 

حرفی نمانده‌است و گلویی که تر کنیم

یعنی رسیده‌ایم به پایان هم رفیق

 

بازی تمام شد، همه سرگم رفتن‌اند

در بهت چشم‌های تو من باختم رفیق

 

محمدسعید شاد


بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط

بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط

زندگی لبخند معنا دار می خواهد فقط

 

چشمها به اتفاق تازه عادت می کنند

سر اگر عاشق شود ، دیوار می خواهد فقط

 

با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت

حال و روزم قهوه قاجار می خواهد فقط

 

حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی

حرف حق هر جور باشد دار می خواهد فقط

 

نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی

انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط

 

بغض وقتی می رسد ، شاعر نباشی بهتر است

بغض وقتی گریه شد ،خودکار می خواهد فقط

 

چشم های خیسم امشب آبروداری کنید

مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط


علی صفری

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت

حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

 

خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد

عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!

 

آنقدر می ترسم از بی رحمی پاییز که

ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!

 

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام

ناگهان افتاد از چشمم، ولی مو برنداشت!


حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول

هیچ کس حالی شبیه من به جز "قیصر" نداشت!


مریم آرام