منم که در همه ى عمر، از تو پرسیدم
که سهمم از تو چه شد، یا چه بود، مشتى حرف؟
و چشم هاى تو گفتند یک غریبه که رفت
و شاعرى که برایم سرود مشتى حرف
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
مهدی فرجی
حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من
کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من
خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من
محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من
مهدی فرجی
تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را
منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟
مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود
تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را
حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت
وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را
عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو
کاش یک باد به کشفت برساند ما را
تو همانی که شبی پر هیجان می آیی
تا فراری دهی از پنجره ها سرما را
فال می گیرم و می خوانی و من می خندم
بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!
مهدی فرجی
نه سراغی نه سلامی خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم
بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
سر به راهم تو مرا سر به هوا میخواهی
پس نه راهی نه هوایی نه سری می خواهم
چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم
دل در دام تو افتاده تری می خواهم
در زمین ریشه گرفتم که سر افراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه به رویم گشوده اند
من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود، عزیز!
دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم
مهدی فرجی
از گزیده غزل میخانه بى خواب
سایر اشعار : مهدی فرجی
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی
رویا شوی امید محال خودم شوی
لرزید دستهایم و سرگیجه ام گرفت
آوردمت دلیل زوال خودم شوی
یا در دلم شناور یا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم
چیزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی
عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
"مهدی فرجی"
از کتاب میخانه ی بی خواب
انتشارات فصل پنجم
** مهدی فرجی متولد ۹ بهمن ۱۳۵۸ در کاشان است. وی تحصیلات خود را در کاشان گذرانید. از سال ۷۵ برای اولین بار آثارش به طور جدی در مطبوعات منتشر شدند. فرجی نخستین کتاب خود را در سال ۷۹ روانه بازار نشر کرد و در همان سال در کنگره شعر و قصه جوان کشور در هرمزگان برگزیده شد. کتاب قرار نشد در مدت یک هفته در سال ۱۳۹۲ به چاپ دوم رسید.
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی
رویا شوی امید محال خودم شوی
لرزید دستهایم و سرگیجه ام گرفت
آوردمت دلیل زوال خودم شوی
یا در دلم شناور یا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی
هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم
چیزی نمانده است که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی
عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
"مهدی فرجی"
از کتاب میخانه ی بی خواب
انتشارات فصل پنجم
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
چشمِ بد دور! غزلخوان شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا میفهمی
چونکه در آینه حیران شده باشی جایی
بیگناهیست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتیکه پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفهی روزهبگیران چهکنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتیکه تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
"مهدی فرجی"
از کتاب شعر چمدان معطل
همین که خواستم از آخرین قفس بپرم
رسید نامه ی سنگت چه ناگهان به پرم
هنوز چشم به راهم که باز لطف کنی
هنوز منتظر نامه های سنگ ترم
بهار آمد ماندم ، پرنده ها رفتند
پرنده ها که بیایند راهی سفرم
بلا که همیشه بد نیست راستی دیدی
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم
من و تو ما شده بودیم اگر نفهمیدیم
منم که می گذری یا تویی که می گذرم
"مهدی فرجی"